آخرین مطالب
احساس یتیمی
هیچ وقت تصور نمیکردم که در مورد احمد بخواهم حرفی بزنم. با آن که چهل روز گذشته من باورم نمیشود که احمد شهید شده.خیلی به هم نزدیک بودیم، خصوصا بعد از جنگ ما بیشتر به هم نزدیک شدیم. علتش هم غربتی بود که ما بعد از جنگ پیدا کردیم یعنی همین احساس یتیمی، یتیمی نه از این باب که همه میگویند بلکه از باب اینکه انسان از یک راهی باز میماند، احساسی مثل اینکه جا مانده و باز مانده است به او دست میدهد. لذا همیشه چیزی هم میگفتیم و شوخی که میکردیم میگفتیم که جزیرهای باشد و ما را ببرند آنجا که همیشه تداعی آن دوران را بکند و این باعث شده بود که بیشتر به هم نزدیک بشویم.
متوجه شدیم این برادر خود احمد کاظمی است …
توی مقر تیپ یک سنگر کوچکی بود که سنگر فرماندهی محسوب میشد، کوچک بود و کم ارتفاع. کنارش دو تا چادر هم سرپا بود. شنیده بودیم که فرمانده تیپ احمد کاظمی است و معاونش هم مهدی باکری؛ ولی هیچ کدام از اینها را نمیشناختیم. وارد سنگر فرماندهی شدیم، سقف سنگر پایین بود و مجبور شدیم از همان اول بنشینیم. خودمان را معرفی کردیم؛ گفتیم که از تبریز آمده ایم و…
یکی از آنهایی که توی سنگر بود، داشت با بیسیم حرف میزد. تا ما خودمان را معرفی کردیم برگشت به یکی از برادرانی که توی سنگر بود، گفت: همشهریهای آقا مهدی اومده سریع راهنمایی کنین چادرشان.
آقا مهدی فرمانده منه !
جدا شدن احمد کاظمی و مهدی باکری در ظاهر از همدیگر خللی در دوستیشان بوجود نیاورده بود. در تیپ نجف هر وقت گفته میشد آقا مهدی معاون احمد آقاست، کاظمی میگفت: «نه! آقا مهدی فرمانده منه!».
دوستیشان تا آخر ادامه داشت. در عملیات خیبر اردوگاه لشکر عاشورا و لشکر نجف در کنار هم بود و وسطشان فقط یک خاکریز داشت و سنگرهای فرماندهی دو لشکر هم نزدیک این خاکریز بود. هر وقت آقا مهدی کاری با احمد کاظمی داشت دیگر معطل نمیشد. خودش بلند میشد از خاکریز میگذشت میرفت
سنگر احمد آقا و او هم چنین میکرد.
لحظههای سخت و سرنوشت ساز عملیات خیبر بود و باران تیر و ترکش میبارید. بر اثر انفجار گلولههای توپ و تانک، حفره بزرگی ایجاد شده بود. این حفره، سنگر آقا مهدی بود و سنگر قرارگاه تاکتیکی لشکر عاشورا توی جزیره.
رو سفید درگاه الهی ۵۷ ساله شد …
بی گمان مثل او بودن سخت است اما محال نیست!
خوش نام است و “گم،نام”! شهید کاظمیرا میگویم…
سردارشهید حاج احمد کاظمی… کسی که گرمای وجودش، سرمای بی کسیِ خرمشهر سوزان را گرم کرد!
سبک مدیریتی شهید کاظمی
با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعیان تشخیص میداد. به کسانی که کارآیی نداشتند، مسئولیتی کوچک هم نمیداد، چه برسد به مسئولیتهای حساس. گاه میشد یک مسئول را به خاطر بیلیاقتی به «آپاراتی لشکر» میفرستاد تا در آنجا پنچری بگیرد. در زمان جنگ هم چه بسیار بودند کسانی را که به خاطر بیلیاقتی و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوکزنی مهندسی» فرستاده بود.
مسئولیتهای مهم از نظر او مسئولیتهایی بود که با بیتالمال سر و کار داشت. بهشدت با تخلفهای فرماندهان و مسئولان برخورد میکرد. بههیچ وجه اجازه نمیداد از بیتالمالی که در اختیارش بود، کوچکترین سوءاستفادهیی شود.
تشویقهایش هم روی دو اصل بود؛ اول حفظ بیتالمال و نگهداری؛ دوم انجام درست وظایف محوله. آن هم بیشتر برای نیروهای جزء بود و سختگیریها و تنبیهها برای مسئولان.
از تمام ریز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد میشد. چون خود در جنگ و در صحنه عملیاتها از نزدیک حضور داشت، به همهی جزئیات امور اشراف داشت و زحماتی که کشیده میشد را بهخوبی شناسایی میکرد و به آن ارج مینهاد. هیچ نیازی به گزارش مکتوب نداشت؛ با یک بازدید به همهی جوانب کار پی میبرد.
بازدیدهایش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصی بود؛ طوریکه همه حضورش را حس میکردند و هر لحظه آماده رسیدنش بودند. حتی سرباز رانندهاش، تنهایی هم که بود، جرأت تخلف نداشت و همهی دستورالعملهای او را رعایت میکرد؛ زیرا احتمال میداد که حاجی مطلع شود.
دیدار دو یار
از مرخصی برگشته بودیم اهواز. احمد کاظمی تماس گرفت:
– مهدی میخام ببینمت.
قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند.
دیدار دو یار دیدنی بود تا شنیدنی و نوشتنی. شاید نتوان آن لحظات را با هیچ بیان و قلمی گفت و نوشت. انگار سالهاست که همدیگر را ندیدهاند. دست در گردن هم کردند. احمد آقا مرتب میگفت: «مهدی خیلی دلم برات تنگ شده بود. خیلی دلم گرفته بود برای دیدنت ثانیه شماری میکردم تا ببینمت دلم باز بشه…».
علاقه این دو به یکدیگر، به قدری محکم بود که بیشتر وقتها میشد یکی را در کنار دیگری یافت. احمد آقا و آقا مهدی به قدری به سنگرهای همدیگر رفت و آمد میکردند که احمد کاظمی بیشتر بچههای لشکر عاشورا را به نام میشناخت و آقا مهدی هم چنین بود. در بیشتر عملیاتها اصرار داشتند که احمد و مهدی کنار هم باشند… کنار هم بجنگند و…
منبع : آشنائیها ، این بار خودم میبرم ، ص ۴۱
آمریکا غلط کرد
“آمریکا غلط کرد” که مربوط به سخنرانی شهید کاظمیدر جمع فرماندهان نیروی زمینی در آذرماه ۱۳۸۴ است ضمن اعلام آمادگی و با تجربه بودن وضعیت نیروهای مسلح کشورمان میگوید :
ما امروز دریایی از تجربه هستیم ، یه لحظه به خودتون اینو نگید که آمریکا میاد بمب میزنه … آمریکا غلط کرد …آمریکا عراق چه شکلی شکست داده ؟ کی بوده عراق ؟ چه به سرش اومده در عراق ؟ آمریکا در مقابل شما بچهها بدونید و در مقابل وضعیت امروز نیروی زمینی بدانید که خوار و شکست خورده است ، آمریکاییها بالندگی شون به این تجهیزاتشونه ، این تجهیزات تا یک وقتی می تواند به جلو برود در مقابل اراده آدمهایی که برای خدا کار میکنند این شکست میخوره ، شک نکنید در تاریخ بوده این … او یه حساب مادی است ، ولی ما به جای دیگه ای وصلیم.
دریافت فایل صوتی
حجم: 2.29 مگابایت
احمد و بغض فروخورده اش در دوری از مهدی …
حاج احمد کاظمی آخرین فرمانده در عملیات بدر بود که قبل از شهادت آقا مهدی باکری با او صحبت کرده بود. شاید هم آقا مهدی آخرین کلماتش را با حاج احمد در میان گذاشته بود. بعد از آن آخرین تماس بین این دو دیگر صدایی از شهید باکری شنیده نشده. حاج احمد که زیر تصویر بر دیوار نصب شده شهید باکری و دیگر فرماندهان شهید نشسته و خاطره را روایت می کند، آن قدر با حسرت حرف می زند که با همه وجود لمس می کنی هر لحظه آرزوی رسیدن به آقا مهدی را در دل دارد. او می گوید که آقا مهدی با چه اشتیاقی در آستانه وصال معبود و معشوق همیشگی اش با او حرف می زده. وقتی می خواهد جملاتش را تمام کند وبگوید دیگر از آن طرف بی سیم صدایی نیامد، بغض راه گلویش را می گیرد. احمد و مهدی خیلی با هم رفیق بودند. لشکر ۸ نجف و لشگر ۳۱ عاشورا دو بازوی توانمند سپاه اسلام بودند که این دو، فرماندهان آن بودند.
در تمام دنیا جایگاه فرمانده و ستاد وی مشخص است و شاید فرمانده یک لشکر اصلاً پا به خط مقدم نگذارد مگر برای سرکشی اما فرماندهان ما در دفاع مقدس خرق عادت کردند.
برای نمونه باید به این خاطره اشاره کنم که«در منطقه عملیاتی کربلای ۵ در منطقه دوئیجی آنقدر به عراقیها نزدیک شدیم که گفتند اگر کسی بتواند عربی صحبت کند ممکن است بتوانیم از آنها تسلیمیبگیریم.
در آن زمان هر چه گشتیم بلندگویی پیدا نشد که با خود ببریم، وقتی رفتیم دیدیم فاصله خیلی نزدیک است به اندازهای که جنگِ نارنجک دستی بود.
دیدم صدا به راحتی به عراقیها میرسد، رفتم و شروع به صحبت و نصیحت به زبان عربی کردم حالا یا کسی عربی بنده را نمیفهمید یا نخواستند تسلیم شوند، خلاصه کسی نیامد.
چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که در آن فاصله نزدیک با دشمن احساس کردم از پشت سرم صدای خش خش میآید برگشتم، دیدم یک پل شکسته آنجاست و شهید حاج احمد کاظمیکه فرمانده لشکر نجف اشرف بود از زیر این پل شکسته، در کنار بیسیم چیاش مشغول هدایت یگان خودش است.
جایی که هر لحظه ممکن بود نارنجک دستی دشمن به آنجا اصابت کند.