وقتی میخواست کسی را خیلی تحویل بگیرد، به او میگفت: حاجی یا بچه احمد. با هم رفته بودیم دنبال خانه. قرار بود عروسی کنند و باید خانه کرایه میکرد. هر جا که میرفتیم، یک گیری میداد و خانه را رد میکرد. هر چه قدر توضیح میدادم این اشکالها، الکی است، قبول نمیکرد. دیگر کلافه شدم. گفتم: « بیچاره مون کردی پسر! میخواهی چیکار کنی؟ مطمئنی خانه میخواهی ؟» داشتیم برمی گشتیم، بهم گفت: « حاجی! این خونهها که ما رفتیم، توش نماز نمیخواندند.» گفتم: « شما از کجا میدونی؟ چرا بدبینی؟» گفت: « از همه صاحب خانهها، پرسیدم که توی این خانه نماز میخواندند یا نه؟ حالا فهمیدی بچه حاج احمد؟!»
دکمه بازگشت به بالا