ترفند شهید احمد کاظمی در ۵ کیلومتری خرمشهر که دشمن را فراری داد
روایت ترفندهای خاص نظامی شهید کاظمی به عنوان فرمانده در مرحله دوم و سوم عملیات بیتالمقدس که راه رسیدن به خرمشهر را آسانتر کرد و دشمن را فراری داد، خواندنی است.
روایت ترفندهای خاص نظامی شهید کاظمی به عنوان فرمانده در مرحله دوم و سوم عملیات بیتالمقدس که راه رسیدن به خرمشهر را آسانتر کرد و دشمن را فراری داد، خواندنی است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، عملیات بیت المقدس یکی از بزرگترین و استراتژیکترین عملیاتهای هشت سال دفاع مقدس است که طی چهار مرحله مختلف نهایتاٌ منجر به آزادسازی خرمشهر شد. این عملیات از دهم اردیبهشت ماه سال ۶۱ آغاز شد و یک ماه به طول انجامید. شهید احمد کاظمی یکی از فرماندهان یگانهایی بود که آزادسازی خرمشهر را رقم زدند. سلحشوری این فرماندهان نهایتاٌ باعث فتح خرمشهر شد.
روایت ترفندهای خاص نظامی شهید کاظمی به عنوان فرمانده در مرحله دوم و سوم عملیات بیت المقدس که راه رسیدن به خرمشهر را آسانتر کرد و دشمن را فراری داد، خواندنی است. محمدرضا بایرامی این روایت را در سخنانی با یکی از همرزمان شهید که فرماندهی گردانی تحت امر شهید کاظمی را بر عهده داشت در «پرواز؛ همیشه» روایت کرده است. این روایت حماسی در ادامه می آید:
من نمیدانم حاج احمد کاظمی چقدر روی نقشههایش فکر میکرد و آیا آنها را از قبل طراحی میکرد یا نه اما نکته جالب این بود که نقشههایش همیشه نتیجه خوبی به بار میآورد. همه میدانند که موقع عملیات یک اصل مهم اختفاست اما حاج احمد گاهی این اصل را هم زیر پا میگذاشت و تعمد داشت که نیروهایش را به رخ دشمنان بکشد.
در عملیات بیت المقدس من فرمانده گردان بودم. مرحله دوم عملیات بود. شب روی جاده اهواز-خرمشهر در حال حرکت بودیم که فرمانی از سوی حاج احمد رسید: «به نیروهای زرهی بگویید چراغهای همه تانکهایشان را روشن کنند.» فکر کردم اشتباه شنیدهام. ما سعی میکردیم از تاریکی شب استفاده کنیم و دیده نشویم و حاجی دستور میداد که چراغها را روشن کنیم برای اطمینان پرسیدم: «متوجه نشدم حاجی، چه کار کنیم؟» تکرار کرد: «چراغهای همه تانکها را روشن کنید. پروژکتور و هر چیزی را که دارند.» گفتم: «برای چه؟ این جوری موضع ما لو میرود.» گفت: «شما به دستور عمل کنید و نگرانی نداشته باشید.»
یادم آمد که در عملیات تنگه رقابیه نیروهایی که قرار بود روی تنگه عملیات کنند آن را پیدا نمیکردند. چند بار از مقابل تنگه گذشته بودند بی آنکه بدانند کجا هستند و آخر سر روز از راه رسیده و هوا روشن شده بود و تازه آن وقت بود که متوجه شده بودند تنگه مقابلشان است. اما حاجی دستور داده بود حمله را شروع کنند. و شاید این اولین حمله ما بود که در روز شروع میشد و هیچکس تصور نمیکرد که آنطور نتیجه مطلوب بدهد. حاجی قاعده بازی را به هم زده بود و حالا هم میخواست همین کار را بکند.
به تانکها دستور دادم که چراغهایشان را روشن کنند و با تمام سرعت رو به جلو بروند این کار تأثیر شگفتانگیزی ایجاد کرد. از یک طرف دشمن به وحشت افتاد و از طرف دیگر نیروهای پیاده چنان نیرویی گرفتند که نمیشد جلوی ایشان را گرفت و این طوری بود که رسیدیم پشت اولین دژ. دژ بعدی یک و نیم تا دو کیلومتر با ما فاصله داشت و دشمن پشت آن پناه گرفته بود. چیزی از شب نمانده بود و به زودی هوا روشن میشد. به طور طبیعی باید پشت دژ پناه میگرفتیم و روز را در آنجا استراحت میکردیم تا شب بعد عملیات را ادامه بدهیم اما حاجی میدانست که هجوم تانکهای چراغ روشن و رسیدن به دژ اول، روحیه دشمن را خراب کرده است و نباید به او فرصت ترمیم داد. بنابراین به شهید صالحی که فرمانده یکی دیگر از گردانها بود، دستور داد پیشروی کرده و دژ دوم را تسخیر کند.
حاجی گفت: «قبل از اینکه بتوانند دست و پایشان را جمع کنند، باید دژ را تسخیر کنیم والا چنان آتشی روی ما میریزند که نمیتوانیم مقاومت کنیم. الان سازمانشان از هم پاشیده است. نباید فرصت سازماندهی بهشان داد.» نیروهای شهید صالحی به شدت خسته بودند اما اعتراضی نکردند و تکبیرگویان راه افتادند. حاج احمد درخواست کمک کرد اما قبل از رسیدن کمک، دژ میبایست تسخیر میشد. ما هم پیشروی را شروع کردیم.
در این بین آرپی جی زنی را دیدم که خیلی جلب توجه میکرد. او مرتب جای خود را عوض میکرد. هر تانکی که میزد، باعث میشد که روحیه افراد به سرعت بالا برود. در اطرافش عدهای را میشد دید که رفت و آمد میکنند. جلوتر که رفتم دیدم خود حاجی است. داد زدم: «شما چرا؟» گفت: «اگر از اینجا عقبنشینی کنیم، همه چیز از دست میرود. تا رسیدن نیروهای دیگر باید دشمن را کلافه کنیم که متوجه نشود ما چقدر خسته و کم تعداد هستیم.» بچههای زیادی شهید و مجروح شده بودند و ما واقعاً در تنگنا بودیم. سرانجام نیروهای دیگر هم از راه رسیدند و ما توانستیم موضع خود را تثبیت کنیم.
بعد مرحله سوم عملیات بیت المقدس شروع شد. در پنج کیلومتری خرمشهر بودیم. اینجا هم حاج احمد ترفند زیبایی را به کار گرفت. ترفندی که باعث شد نتیجه بسیار خوبی بگیریم. یادم هست که دقیقاٌ ساعت ۹ شب بود که ناگهان حاج احمد دستور داد هر پنج گردان هرچه منور دارند شلیک کنند روی خرمشهر. نمیدانستیم منظور حاجی از این کار چیست. قبضهها را آماده کردیم و هر چه منور داشتیم شلیک کردیم به طرف شهر. شهر کاملاً روشن شد. آتش بازی عجیبی بود. از دور نیروهای دشمن را میدیدیم که چطور وحشت میکردند و این طرف و آن طرف میرفتند. لابد فکر میکردند عملیاتی که این همه منور در آن شلیک میشود، خیلی بزرگ خواهد بود. معلوم بود که به وحشت افتادهاند.
بار دیگر ترفند حاج احمد کاملاً نتیجه داد و حداقل ۵۰ درصد از نیروهای آنها روحیهشان تخریب شد. طوری که قبل از حمله نهایی دسته دسته شروع کردند به تسلیم شدن و حمله اصلی که آغاز شد، ما با مقاومت کمتری روبرو شدیم. خود حاجی اولین نفری بود که سوار بر یک نفربر وارد شهر شد و بعد نیروهایش خرمشهر را تصرف کردند. حاجی دوری در خیابانهای اصلی شهر زد. توی فکر بود و نمیدانستیم که به چه فکر میکند؟ آسمان را نگاه میکرد و سمت غرب را. بعد رفت سمت مسجد جامع؛ جایی که صدای تکبیر همهجا را برداشته بود. کمی ایستاد و به گلدستهها نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
به نفربر گفت دور بزند و مرا صدا کرد و گفت: «سریع نیروهایت را از شهر ببر بیرون.» تعجب کرده بودم با این همه زحمت شهر را تسخیر کرده بودیم و حالا او دستور میداد که تخلیهاش کنیم. گفتم: «برای چه حاجی؟» در حالی که راه می افتاد گفت: «وقت چون و چرا نیست. الان به سایر گردانها هم میگویم که شهر را تخلیه کنند.» گیج شده بودم اما میدانستم کارش بیحکمت نیست. شروع کردیم به خالی کردن شهر. خود حاجی آخرین نفری بود که بیرون رفت و در همین موقع بمباران بسیار سنگین دشمن شروع شد. جنگندهها میآمدند و هر بمبی که داشتند میریختند روی شهر. غافل از آنکه آن موقع ما بیرون شهر بودیم. اگر توی شهر بودیم تلفاتمان بسیار سنگین میشد. به خصوص که از پدافند هوایی مناسبی هم برخوردار نبودیم. حاجی دست عراقیها را خوانده بود. آنقدر صبر کردیم تا بمباران تمام شود، بعد دوباره برگشتیم به شهر و باز حاجی اولین نفر بود.