شهید حاج احمد کاظمیگروه ادبیمتن

احمد…

اسمش احمد بود …

احساس میکردم خیلی کار نمیکنه . هرموقع میدیدمش باهاش برخورد میکردم که :

–           چرا نمیری کمک بچه ها ؟؟؟

–           چرا یکم کار نمیکنی.؟؟؟

فقط با یه لبخند جوابمو میداد و میرفت …

نمیدونستم باهاش چیکار کنم . اصلا انگاری حرفهای منو نمیفهمید.

چند روزی گذشت اما فایده نداشت .

هرموقع میدیدمش بهش تیکه می انداختم :

–          بابا یکم کار کن.

–          نترس چیزیت نمیشه.

–          باورکن ثواب داره .

–          و…

روزهای آخر بود که برجکم رو زد . نزدیک های اذان مغرب بود که دیدم از اون دور ، دست یکی از بچه های روستارو که معلول هم بود گرفته بود و داشت آروم آروم باهاش میومد طرف مسجد.به من که رسید گفت :

–          امشب این رفیقمون  اذان رو میخواد بگه…

پسره رو نشوند بغل بلند گو و خودشم کنارش .

معلولی که به زور میتونست حرف بزنه اذان گفت .

.

.

.

احمد ، کل اردو رو بهش اذان یاد داده بود…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن