اسمش احمد بود …
احساس میکردم خیلی کار نمیکنه . هرموقع میدیدمش باهاش برخورد میکردم که :
– چرا نمیری کمک بچه ها ؟؟؟
– چرا یکم کار نمیکنی.؟؟؟
فقط با یه لبخند جوابمو میداد و میرفت …
نمیدونستم باهاش چیکار کنم . اصلا انگاری حرفهای منو نمیفهمید.
چند روزی گذشت اما فایده نداشت .
هرموقع میدیدمش بهش تیکه می انداختم :
– بابا یکم کار کن.
– نترس چیزیت نمیشه.
– باورکن ثواب داره .
– و…
روزهای آخر بود که برجکم رو زد . نزدیک های اذان مغرب بود که دیدم از اون دور ، دست یکی از بچه های روستارو که معلول هم بود گرفته بود و داشت آروم آروم باهاش میومد طرف مسجد.به من که رسید گفت :
– امشب این رفیقمون اذان رو میخواد بگه…
پسره رو نشوند بغل بلند گو و خودشم کنارش .
معلولی که به زور میتونست حرف بزنه اذان گفت .
.
.
.
احمد ، کل اردو رو بهش اذان یاد داده بود…