اولین سفر به وزوه
صبح ساعت ۵:۳۰بودکه دریافتیم که ناگزیربایدبرخیزیم.ناگفته نماند که شب چندباربرخاسته بودیم ازبی آبی.بدجوری خورده بودیم به خشکسالی اما چشمانم راکه بازکردم یااباالفضل!( به قول مسئول فرهنگیمان، که میگفت:هروقت آب بودو نتوانستیدبخوریدبگویید:یااباالفضل!یعنی به فدای سقای تشنه لب کربلا).
خلاصه خیل جمعیت پیش رو راکه دیدیم یااباالفضلمان راگفته وقدری درحیرت اندیشیدیم وصاف درجای خود باز ارمیدیم بیدارکه شدیم همان کش وقوسهای اول صبح. صبحانه هم که ازفرط اقلیت اشتهایمان راکور شد! تکه ای نان، اندکی کره وقطره ای عسل! آخرمن عادت داشتم صبحانه ام رامفصل بخورم.
اما مسیر و راه…راه نگو بلابگو!راه بودوچند مرحله:اول تفکر به لیمو، بعدبویش میکردیم. مرحله ی بعد سوراخش میکردیم تاعطرش مشام بهم ریختمان رایاری کندوآخرین مرحله که خدانکندنصیب کسی بشودبازکردن لیموومیل کردن آن بودمراحل به تفکیک درجه ی خوشی حال شماپیش میرفت البته بطورمعکوس! در سه کلمه جاده دلنواز، خطرناک ودل بهم ریز بود!
ادامه دارد…