دانشجوی دکتری بود و چند روزی بود که سخت هوایی جبهه شده بود، اما در آن زمان زیاد تک پسرها را به جبهه نمیبردند، به دوستانش سپرده بود من فعلا پیگیر درسم هستم ولی اگر راهی جبهه شدید حتما به من خبر بدهید ولی کسی او را در جریان جبهه نمیگذاشت. اما خودش پیوسته پیگیر حرکات رزمندگان بود که مبادا از غافله عقب بماند. یکی از آن روزهایی که بچهها راهی جبهه بودند به پادگان آمد و وقتی هم سوار اتوبوس شدند او هم سوار شد، ضربان قلبش به شدت در تپش بود و ناراحتی عجیبی عضلات صورتش را در هم کرده بود. با همان صدای لرزانش گفت: رفقا جبهه میروید؟ حتما عملیات شروع شده؟
یکی از رزمندگان گفت: نه فقط مقداری تدارکات برای رزمندگان دیگر میبریم ولی او باور نکرد و با قاطعیت رو به همه گفت: اگر مرا به عملیات نبرید فردای قیامت شکایت شما را به حضرت زهرا(س) میکنم بچهها هم از ترس ناراحتی حضرت زهرا(س) او را با خود بردند ولی گویا خمپاره بیشتر با او رفیق بود او را برد به دیدار معشوقش…