دستهبندی نشده
داستان- لبخند
کودک درونم شیطنتش گل کردهبود.
به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمم را به بیرون دوختم اگر کنار جاده را میگرفتی و میرفتی دشتی وسیع را طی میکردی که عاقبت به کوهها میرسید.
از کنار روستایی گذشتیم. اتوبوس در حرکت بود که در کنار جاده چند دختر را با روپوش مدرسه دیدم. تعجب کردم اما تعجبم عمر کوتاهی داشت. چون کمی جلوتر مدرسهای را در چند متری جاده دیدم.
پیشانیام را به شیشه چسباندم. کنار جادهی روبهروی مدرسه دو زن که انگار منتظر بودند و حرف میزدند، توجهم را جلب کردند..
لبخندی روی لبم نشست. دستم را بالا آوردم و برای آن زنها که انگار معلمهای مدرسه بودند تکان دادم.
وقتی خندیدند و جواب سلامم را دادند لبخندم پررنگتر شد.
۱٫ما هم را نمیشناختیم اما با یکدیگر آشنا شدیم.
- ما همدیگر را نمیشناختیم اما برای نشاندن لبخند روی لب کسی، لازم نیست حتما با او آشنا باشیم.
- ما یکدیگر را نمیشناختیم اما برای بیرون کردن خستگی از تن کسی، لازم نیست حتما او را بشناسیم.
- ما یکدیگر را نمیشناختیم اما برای نشاندن لبخند روی لبهای کسی یک چنین بهانههایی نیاز نیست.
ف.حجتی