دسته‌بندی نشده

داستان-مهمان حرم

دلم گرفته بود. وارد حرم شدم. پیرمردی آشفته و ناراحت توجهم را به خودش جلب کرد….

نزدیک رفتم …   کمی نگاهش کردم…. حسابی در فکر فرو رفته بود….

پرسیدم پدرجان مشکلی پیش آمده؟؟    کمکی از دست من بر می‌آید؟

چرا تنها نشسته‌ای ؟؟؟      اگر جایی نداری برویم منزل ما….

من پشت سر هم سوال می‌پرسیدم و او آرام و با آرامش به من نگاه می‌کرد….

وقتی آرام شدم چشمانش را گذاشت روی هم و قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمانش جاری شد و گفت: اهل گیلان غرب هستم…. تمام خانواده‌ام را از دست داده‌ام…. خودم ماندم و خودم…. دیگر نه زندگی دارم نه کسی را…

ولی خدا را دارم و به حضرت معصومه(س) پناه آورده‌ام…

مطمئن هستم مرا از در خانه‌اش رد نمی‌کند….

گفتم: پدر جان من بروم دست بوس خانم و یک عرض ادبی کنم و خدمت برسم تا بیشتر با هم صحبت کنیم…. گفت: بروپسرم التماس دعا…

رفتم زیارت و اندک زمانی در حرم به عبادت مشغول شدم وقتی برگشتم دیدم اطراف پیرمرد شلوغ است…

جلو رفتم و از میان جمعیت خودم را به او رساندم….    خیلی آرام چشمانش را بسته بود….

از خدام حرم پرسیدم چه شده؟    گفت: مگر این پیرمرد را می‌شناسی؟      گفتم: بله  چند دقیقه پیش با او صحبت کردم اهل گیلان غرب بود و به حضرت معصومه(س) پناه اورده بود….

خادم حرم گفت: چمدی پیش همین گومه که می‌بینی آرام چشمانش را روی هم گذاشت و از دنیا رفت حضرت معصومه به او پناه داده بود…..

ز.عباسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن