دعای شهادت در شب عروسی
خاطرات شهید محسن حججی
برشی از کتاب سربلنــد
تا نشستم توی ماشین دیدم یک عالمه ماشین آمده برای عروسکشان. بااینکه ماشین را گل نزده بودیم.. شب از خانه پدرم تا خانه خودمان پیاده میرفتیم. آمده بودند برای جبران مافات.
دل محسن به این کار رضانمیداد. وقتی دید خیلی جیغ جیغ میکنند و بوق میزنند گفت: پایهای همشون رو بپیچونیم⁉️ گفتم: گناه دارن! گفت:نه باحاله.
لای ماشینها پیچید توی یک فرعی. دوتا از ماشینها خیلی سیریش بودند. کم نیاورد. پارا گذاشت روی گاز. با سرعت وسط شلوغیها قالشان گذاشت . تا اذان مغرب پخش شد کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم دعاکنیم!
زرنگی کرد. گفت من دعا میکنم تو آمین بگو. همان اول آرزوی شهادت و روسفیدشدن کرد. توی”اشهد ان علیا ولی الله” طلب شهادت کرد. اشکم جاری شد. دستمال از جیبش بیرون آورد و با شوخی گفت:این همه پول رایشگاه دادم تو داری همه رو خراب میکنی! گفتم:ا نشاءالله چیزی که میخوای برات رقم بخوره ولی شرط داره.
گفت:یعنی چی⁉️ ردیف کردم: اگه دعاکردم شهیدبشی ✓باید بیای ببینمت… ✓باید بتونم حست کنم… ✓باید دستام رو بگیری…سرش را خاراند و کمی فکرکرد:اگه شد چشم…
گفتم: یعنی چی اگه شد؟!
گفت:خب من که از اون طرف خبر ندارم. گفتم: تازه هنوزم هست. باید بعد شهادت سالم برگردی باید صورتت رو ببینم.ب عد خیلی جدی نشستم و چشم انداختم توی چشمش. حوری موری هم ممنوع, نیام بهشت ببینم دور هم گرم گرفتین و بگوبخند راه انداختین! نیای تو خوابم ببینم با لباس سفید دست تو دست حوری قدم میزنی!
غش غش میخندید.. گفتم:میخندی؟ دارم جدی میگم! صدایش را نازک کرد: دلم میخواد تو بهشت هم عروس خودم باشی. اونجام مال من باشی . دعاکردیم خدا بهمان یک پسر بدهد. نهیب زدم بر سرش: ببین اگه بچهمون دختر بشه نمیذارم بری شهید بشی ها! باید برام یه مرد بذاری و بری.
دعاکرد پسرمان صالح و سالم باشد که آخر و عاقبت با یاری امامزمان (عج) شهید شود. سرِ اینکه قیافه و رنگ و رخسارش به کداممان برود کلی مسخره بازی درآوردیم.