دسته‌بندی نشده

دل نوشته- راز بغض

در پیش چشمانم خورشید در حال غروب است ودر حالی که برزمین شلمچه بوسه می‌زند، گنبدی را، نه از جنس طلا بلکه از جنس راز طلایی می‌کند. چشمم به آب می‌افتد، آبی که چه ظالمانه شور بود و ذره‌ای از تشنگی رزمندگان خاکش را برطرف نکرد و گاهی مانند آتش سوزاند بدن مجروحانی را که برای دفاع از دین و ناموسشان آمده‌ بودند و با اقتدار پرواز کردند و به سمت آسمان‌ها پر گشودند و اما اینک من امیدوارم صاحبان امروز این خاک یاد آنها را به فراموشی نسپارند که با حضور همین شهیدان بود که ذره‌ای از خاک وطن به دست دشمن نیفتاد، و ای کاش که همه بدانند شهیدان برای خاک نجنگید بلکه برای اسلام دفاع کردند تا ما امروز امتی اسلامی داشته باشیم.

و اما دوباره ندای الله اکبر اذان؛ خبر از تمام شدن روز می‌دهد، روزی که ای‌کاش ادامه داشت. نماز را در زیر نور ماه که شب را از حضورش باخبر می‌کند، می‌خوانم و دست در خاک می‌برم و مشتی از خاک برمی‌دارم تا حضورشان را حتی برای مدتی کوتاه در خانه‌ام حس کنم. به سوی اتوبوس‌ها روانه می‌شوم، گاه و ناخودآگاه به پشت سر نگاهی می‌اندازم و با چشمانم تمام قد التماس می‌کنم،نمی‌دانم چرا ولی بغض گلویم را می‌فشارد. شاید آب شور، خاک رنگ پریده، خورشید غروب کرده و ماه نیمه بداند برای چه قفل سکوت برلبانم زده‌ام و چشم‌هایم دل نمی‌کند.

ف. کاظمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن