سفرنامه
امیدوارم گذرم به کربلا بیفتد…
صبح ساعت ۷ صبح در گلستان شهدا مراسم افتتاحیه بود نزدیک ۸:۳۰ حرکت کردیم. از همان موقع شوخیهای ما هم شروع شد یعنی من و دوس هایم و چند تن از شهدای گمنام آینده حالا جزئیات بماند شخصیتهای اصلی این داستان ما ۳ تفنگدار هستیم نزدیک ساعت ۲:۴۵ اتوبوس نگه داشت که در عرض ۳۰ دقیقه هم نماز بخوانیم هم ناهار نوش جان کنیم راستی مسئولین عزیز اتوبوس ۳ کربلای ۵ را معرفی نکردم.
فرمانده: ط.ح که من شده بودم بادیگارد وی
مسئول فرهنگی: خانم ح و خانم ب
مسئول تدارکات و پشتیبانی: خانم ش و خانم ص که ما به تدارکات میگفتیم ندارکات و به پشتیبانی میگفتیم: پشت بومی.
راویهای عزیز روز اول: جناب آقای نجفیان، که بحثشان جالب بود ولی ما هیچ نفهمیدیم چون صدای نازنین ماشین بیشتر از صدای ایشان بود. جناب آقای شاهسون که خودشان امر کردند کی خستهاس همه گفتن دشمن و از ترس دستها را پنهان کردند. وی شروع کرد حرف زدن مگه دیگه تمام میشد هرچی بچهها خمیازه کشیدن و گوشی بازی کردند اصلا فایدهای نداشت که بالاخره تمام کردند. من و دوستانم می خواندیم.ای اهل حرم میرو علمدار نیامد، علمدار نیامد که ناگهان صدای زیبای فرمانده ما را به ۳ متر هوا پرواز داد و ۳تن بودیم و خانم ط که بچهها میگفتند: نصف اتوبوس جواب میدادند روز اول روز توبه بود توبهتان قبول حق، من که ازم قبول شد شک ندارم.
تاسوعای حسینی در شلمچه یکشنبه مورخ ۱۲/۰۸/۱۳۹۳
صبح حرکت کردیم به سمت شلمچه وقتی رسیدیم به احترام بزرگواران آهسته خوابیده کفش در آوردیم و راه افتادیم. بله میدونم الان میگویید سنگ و شن میرفت توی پاهاتون درسته ولی خون شهدا ریخته بود و حرمت داشت و این سختی برای بچهها هم جالب بود و هم شیرین و بچهها با جان و دل پذیرفتند به یک حسینیه رسیدیم یک ضریح بود و چند شهید تا چشم بچهها به ضریح افتاد شروع کردند به گریه. واقعا همه گریه میکردند. همهی همه… اصلا باورش برای خودم هم سخت بود بچههایی که تا حالا داشتند میخندیدند حالا داشتند گریه میکردند. هرکس یک جایی مینشست و شروع به های های گریه میکرد. وقتی بچهها سیراب شدند از گریه کردن ساکت نشستند. ساکتِ ساکت.
هیچ صدایی نمیآمد ولی همین که مجری اسم عباس را آورد دوباره شروع کردند به گریه کردن. همه میگفتند: حسین حسین. وقتی آقای نجفیان آمد حداقل بچهها آروم شده بودند و گوش میدادند و هیچکس نفس نمیکشید و بی صدا گریه میکردند بعد از ایشان اقای اوحدی آمدند بچهها با دقت تمام گوش میدادنند. درباره توفیق زیارت میگفتند؛ توفیق زیارت این یاران با ایمان…
تاسوعا (حاج آقا اوحدی) ۱۲/۰۸/۱۳۹۳
توفیق: هر روز که زندهایم خودش یک توفیق است. هر روز که در خدمت اهل بیت و امامان هستیم هم توفیق است.
داستانی که گفتند:
یک پیرمرد در حرم حضرت معصومه از گیلان غرب پناه آورده بود به خانهی اهل بیتش. خودش میگفت همسرش فوت شده و پسرش هم همینطور و هیچکس را ندارد.
خلاصه اقای اوحدی میگفت: به پیرمرد گفتم خوب من میروم یک زیارت و میآیم و باهم میرویم خونهی من.
پیرمرد گفت:نه. گفتم حالا بذار من بروم برگردم حرف میزنیم وقتی برگشتم دیدم مردم دورهاش کردند. میگویند از دنیا رفته، مرده.
گفتم مرده؟؟؟ گفتند: آره میشناسیش. ماجرا را گفتم.
تابوت را آوردند و بردندش فردا رفتم از یکی از خدام پرسیدم چیشده.
خادم گفت: چون به خانم پناه آورده بودند در حرم به خاک سپرده میشود به طور مجانی.
طلائیه(تاسوعای حسینی)
بعد از ناهار و نماز حرکت کردیم به سمت طلائیه راوی امروز اتوبوس آقای حبیبی بودند کمی گذشت که ایشان شروع کردند در اتوبوس وی میخندید و برای ما خاطرات تعریف میکرد وقتی رسیدیم و در یک حسینیه ساکن شدیم گفتند: آقای حبیبی میخواهد ما را بیشتر آشنا کند وقتی حرف میزد در حسینیه داشت گریه میکرد هیچکداممان باورمان نمیشد. درسته خودمان هم گریه میکردیم ولی آقای حبیبی فرق داشت وقتی به اینجا رسید هم گریه خودش و هم گریه ما شدت گرفت چون گفت: ۱٫ در این منطقه سه شهید پیدا شدند که نامهای آنها عباس و ابوالفضل بود و سومی ابوالفضل ابوالفضلی بود. گفت: فرمانده گفتم میخواهیم برویم بچهها را بیاوریم. فرمانده به جای اینکه بگوید شما هم شهید شوید گفت: فلله خیر الحافظ و هو ارحم الراحمین.
چرا گفتی خدا مراقب ما باشد بعضی وقتها به خدا و همه میگویم: راهیان نور دیگر راوی نمی خواهد خدا مرا از روی زمین بردار.
او میگفت و گریه میکرد و ما هم گریه مان شدت گرفته بود و بند نمیآمد.
هویزه
شب رسیدیم به زائرسرای هویزه. رفتیم تا هم شام بخوریم و هم بخوابیم ولی هیچ جایی نبودبهر زحمت بود خود را جادادیم.
جاتون خالی موقع شام گفتند حالا یک شام میدهند که تا ناهار سیر شوید جاتون خالی خالی. شام به ما پلو خیار دادند یعنی نون پنیر و خیار ولی همون به ما خیلی چسبید. هانیه میگفت: فردا صبح صبحانه حلیم عدس میگیرند. منم گفتم خیلی رو داریا. خوب گرفتیم خوابیدیم. یعنی رفتیم یه برنامه و بعد خوابیدیم.
صبحانه برخلاف انتظار ما تخم مرغ بود. صبحانه خوردیم و وسایل جمع شده راه افتادیم به سمت فکه…
عاشورا در فکه این حسین کیست که همه عالم دیوانهی اوست
وقتی راه افتادیم به سمت فکه آقای رشیدزاده همرزم حاجی داشتند حرف میزدند و ما چون صدا را نمیشنیدیم خوابمان گرفته بود . خلاصه حرف ایشان تمام شد و موقع خواب شد. خوابیدیم وقتی رسیدیم و پیاده شدیم رفتیم تا نماز بخوانیم نماز را خواندیم و رفتیم داخل قتلگاه ۱۲۰ شهید و نشستیم و سردار یکتا صحبت کرد و بالای سرمان یکی از برادران علم یا قمر بنی هاشم میگرداند. موقع آتش زدن خیمهها همه دور خیمه ها جمع شده بودند و گریه و شیون به راه انداخته بودند خیمهها در آتش نابود شد و هرکس تکهای از آن را برای خود برداشتند و در همانجا بود که دستمال اشک دوستم گم شد و دیگر هرچه گشتیم دیگر پیدا نشد.
دوستم یک ویژگی داشت و آن این بود که هر وقت میخواست فیلم بگیره میرفت و گم میشد تو راه برگشت از فکه تا اتوبوس دست دوستم رو گرفتم و گفتم دیگه دستت رو ول نمیکنم تا توی اتوبوس ولی یهجا چادرم به سیمهای حلقوی گیر گرد و اونم در رفت و بیمعرفت کمک نکرد رسیدیم دم اتوبوس موقع ناهار بود. جاتون خالی قیمه نذری دادند.خوردیم و سوار شدیم و راه افتادیم.
توی راه استراحت کردیم و خوابیدیم قرار بود بریم دوکوهه ولی نرفتیم رسیدیم به مکانی که آن چند شهید گمنام به خاک سپرده شده بودند برای نماز رفتیم آنجا و شام را در اتوبوس میل کردیم. شام استانبولی بود خوردیم راستی ما قرار بود نگذاریم اتوبوس حرکت کند چون به راهیان نور اجازه رفت وآمد در شب رو نمیدادند ولی مسیول اتوبوس هرچی عکس به شیشهها بود رو کند و ما نتوانستیم کاری کنیم و به خواب رفتیم دم دمای صبح بود یعنی ۵:۳۰ ما رسیدیم و مجبور بودیم به مدرسه برویم و همگی داشتیم از خستگی میمردیم.
اخرین کلام
سلام
این سفر با تمام راویها و مسافرین به پایان رسید با تمام خوبیها و بدیها با تمام شیطنتها و… ولی تمام بچهها به عنوان سوغاتی یه چیز همراه دارند آنهم عشق به حسین(ع) این چند روز خیلی زود رفت و ما ماندیم. تمام بچهها آرزو دارند سفر بعدی با پای پیاده یا اتوبوس راهی کربلا شوند میدانم شما هم همین آرزو را دارید پس حسابی دعا کنید
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است
م.نوحی