روز اول
قدمهایی محکم و استوار بر میداشتیم، چون میدانستیم کجا میرویم. ساکها در دست با مادرانمان حرکت میکردیم به سمت سالن؛ سالن جنت الشهدا. وارد سالن شدیم، سالن تقریبا شلوغ بود. بعضیها را میدیدم که اشک میریزند، نمیدانم این دانههای اشک در و گوهرند برای آخرت، یا برای جدایی ازمادر، شهر و…. نمیدانم وسایلمان را کنار ستونها گذاشتیم و با کمک مسئولین ستونهایی تشکیل دادیم.
نظامی ایستادن برایمان حس خوبی داشت. هر کدام از فرماندهان مشغول انجام دادن کاری بودند و از همه مهمتر مسول تدارکاتمان. با دیدن تجهیزاتی که کنار مسئول تدارکاتمان بود؛ به هم دیگر نگاه کردیم، لبخندی زدیم، شاید این لبخند برایمان معناها داشته باشد. با دیدن قمقمهها یاد تشنگی رزمندهها افتادیم و با خود گفتیم: «با این قمقمهها که روپوش سبز تیره رنگ دارند و شبیه قمقمههای آن زمان است، آب مینوشیم به یاد سیدالشهدا (ع) و عاشقانش، هشت سال مقدسمان» نمیدانم شاید بچهها با خود گفتند: «سلام بر لبان تشنهات حسین جان، طلاییه، حضرت عباس، هویزه و شلمچه ما داریم میآییم، شهدا مثل خود شما عازمیم؛ عازم کربلای ایران.»
این قمقمه های به ظاهر کوچک خیلیها را خوشحال و به فکر انداخت. مسول تدارکاتمان از قسمت برادران تجهیزات را تحویل میگرفت. اول قمقمهها که ماجرای آنها را برایتان گفتم و دیگر کوله هایمان، آن کولههایی ک خالی از ریاست، ساده است اما پر معنا تجهیزات اعزام است دیگر.
وقتی کولهها و قمقمهها را با هم دیدیم ذوق کردیم. وقتی فرمانده گفت: «ستونها را مرتب کنید تا تجهیزاتتان را بدهیم» از ذوق و شوق بی بروبرگرد و بی حرف و نقل سریع مرتب شدیم. یکی یکی باید میرفتیم قمقمهها و کولههایمان را بر میداشتیم و میرفتیم، اگر میخواستیم چیزی جابجا کنیم و سریع در ستونها قرار بگیریم.
بعد از تحویل تجهیزات رفتیم برای جابجایی یکسری از وسایلمان اما زود برنگشتیم طمع کردیم، تجهیزات را که تحویل گرفتیم زدیم زیر قولمان؛ با حوصله و آرام داشتیم وسایلمان را بررسی میکردیم. اما با حرص و جوشهایی که فرمانده میخورد بررسی وسایل داخل کوله را گذاشتیم برای سر فرصت و سریع آماده شدیم برای مراسم افتتاحیه پرده بین خواهران و برادران کنار رفت، شعرهای همیشگی موسسه که از آنها خاطره بسیار داشتیم با علاقه و حضور قلب تمام خواندیم. برای شروع نشستیم با قرائت قرآن مراسم شروع شد بعد مجری همیشگی موسسه شعری را در رابطه با عاشورا خواند و بزرگوارانی ک قرار بود با ما همراه باشند یا در نقش راوی معرفی کرد؛ آقای حبیبی، حاج آقا شاهسوند، آقای اوحدی مراسم با تذکراتی تمام شد. کوله بارمان را برداشتیم آرام آرام قدم میزدیم، گلهایی ک سرشار از درد و دل بود اما به ظاهر گلی ساده را تحویل میگرفتیم و با ادب و احترام ظاهراً گلی ساده را تحویل گرفتیم و با ادب و احترام ظاهرا گلی ساده را بر مزار پر فروفروغ شهدا گذاشتیم. گفتیم: «آن گلهایی به ظاهر ساده پر از دل نوشته ما بود به شهدا.» همان جا از آنها سفری پر معرفت خواستیم. دوباره ستون شدیم. گام برداشتیم. از زیر پرچم حضرت ابوالفضل العباس و قرآن رد شدیم و اینها همه بدرقهی راهمان بود و آرامش قلبمان علی الخصوص وقتی که پرچم آقاجان را بوییدیم انگار بوی شهادت میداد؛ انگار چیزی همراهمان شد و آن عشق بود. خیلی خوشحال بودیم آن لحظهای ک انتظارش را میکشیدیم فرا رسیده بود و آن اعزام بود. ضمن تشکر از حاجی سوار شدیم. برعکس همهی اردوهایی که سر جا و مکان دعوا میکردیم، هرجا ک جا بود نشستیم. بر عکس همهی اردوهایی که ساکهایمان را پر از چیپس و پفک میکردیم ، خالی بود اما قرار بود خود شهدا پرش کنند. بعد از حضور امام جمعهی شهر در اتوبوسمان حرکت کردیم. مادرانی را میدیدیم که با اشک و نگاهشان بچهها را به جبههها بدرقه میکردند. بعضی مادران هم با نگاهی منتظر برای دیدار دوباره. لحظهای ملکوتی بود آن موقع یاد اعزام بچهها افتادیم. مسول فرهنگیمان به قول بچهها صلوات چاق میکرد. ان شاء الله سالم برسیم صلوات؛ تا میآییم راه بیفتیم یک صلوات دیگر هم بفرستید، یه صلوات برای بغل دستیت بفرست. میخواهیم پلاکهایتان را بدهیم صلوات؛ این صلوات هم سوژهای شده بود برای بچههای خبر. صلوات راه بیفتیم.
پلاکهایی که روی آن شماره ستادیهایمان ثبت شده بود به همراه کارت شناسایی که رزمنده بودنمان را آشکار میساخت با زنجیرش تحویل گرفتیم.
پلاکی واقعی با شماره ستادی واقعی با کارت رزمنده بودنمان حس خوبی بود. حسی بود که ما را به عمق تفکرات فرو برد . در همین تفکرات اعزام زمان مقدس بودیم که ناگهان چیزی وسط افکارمان پرید « بقرمایید نشریه روز اول» روز اول به نام یوم التوبه ثبت شده بود.
پلاک و کارت شناسایی دستمان بود و نشریه هم همینطور؛ برای اینکه حوصلهمان سر نرود شروع به خواندن نشریه کردیم. قسمتهایی که ما را خیلی متحول کرد عبارتند از:
جاده و اسب محیاست بیا تا برویم کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
فرصتی باشد اگر باز در این آمدورفت تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم
لحظه به لحظهی اردو عرفانی تر و ملکوتیتر میشد. همانطور که پلاکها را در دست داشتیم ادامهی نشریه را خواندیم؛ نوشته بود: «پلاک، کوله و لباس رزم پوشیدیم تا شاید برای اولین بار تجربه کنیم اعزام را.» تحول به قدری بود که گونهها با قطرات گرانبهای اشک مرطوب شد. خیلی انسان را متحول کرد این جمله، خیلی پر معنا و سنگین بود؛ خیلی.
آن موقع فرصتی پیدا کرده بودیم برای بررسی دقیقتر کولهها؛ قرآن، چفیه، سیب، قمقمه، خود کوله، سربند لبیک یا امام، دستمال اشک، جانماز و عطر انگار تمام اعضای بدنمان با این وسایل ارتباط برقرار میکرد. دستها سست شده و چشمها مرطوب، میبوییم کوله را با تمام وجود، بوی بهشت میداد، آری بوی بهشت…
در همین حال و هوا بودیم که صلوات
عشق اگر هست حسینی خوش است یک صلواتی به خمینی خوش است
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم و اهلک اعدائکم اجمعین…
فرمانده شروع کرد به صحبت کردن. و نوبت رسید به معرفی خلاقانه، هرکس خودش را به گونهای معرفی کرد. کوچکترین فردی که در اردوی ما حضور داشت از دبستان بود که کلاس ششمی بود و آقای نجفیان به این موضوع اشاره کردند. ایشان از وسایل داخل کوله برایمان صحبت کردند و از آنها برایمان گفتند: راز آب، مهریهی حضرت زهرا (س) سیب و خلاصه وسایل داخل کوله. ایشان به نکتهای اشاره کرد که تا اخر اردو از آن استفاده میکردیم. «کیسه چی» یک اصطلاح نجفآبادی در آن زمان بود که در آن نخودچی و کشمش و آجیل و تنقلات میریختند و نوشجان میکردند. ما هم تا آخر اردو کیسه چی کیسهچی میکردیم.
ماهم آخرش راز آب را نفهمیدیم اما میگفتند: از آن وقتی که آب مهریهی حضرت زهرا (س) شده است برای ما روضهی کربلا میخواند.
صحبتهای ایشان که تمام شد ساعت ۹:۳۰ بود همان موقع هم زیارت عاشورا را به اتفاق یکی از حوزویهای میدل باسمان خواندیم، درست است که همگی دور هم جمع شده بودیم و جا کم بود و تنگ اما زیارت با معرفتی بود، زیارت که تمام شد ساعت ۹:۵۲ دقیقه بود.
مسول فرهنگییمان برگههایی به پنجرهها زده بود.
«خداوندا! خستهام از این فصل سرد گناه و دلتنگ روز های پاکم، بارانی بفرست چتر گناه را دور انداختهام. »
یوم التوبه بود، خیلی از این جمله استقبال کردند. داشتیم برگههایی را که به در و دیوار اتوبوس نصب شده بود را میخواندیم که دوباره بر سایهی مهدی صلوات… اللهم صل علی محمد و آل محمد
باید برای ناهار پیاده میشدیم. رفتیم پایین، صفهای w.c خیلی شلوغ بود. آدم از دستشویی رفتن پشیمان میشد. بالاخره وضو گرفتیم، میخواستیم نماز بخوانیم که ماشاالله جا نبود. باز هم دیر نوبتمان شد خواندیم ناهار را با برئ بچههای کربلای ۵ خوردیم. روی چمنها نشسته بودیم. تمام حواسمان به کفش دوزکهای آنجا بود. این هم شد یک خاطره. سوار اتوبوس شدیم. دوباره وسایلمان را از نظر گذراندیم. بعضیها هم مثل ما وقتشان را هدر نمیدادند و مینوشتند. تا اتوبوس حرکت کند طول میکشد پس ساکت تا مسابقه را شروع کنیم. این را مسول فرهنگیمان گفت. ما هم در پاسخ: جیغ، داد، هورا. و طبق معمول ، بر چهرهی دلربای مهدی صلوات. مسول فرهنگیمان به خانم صلواتی مشهور شده بود. طبق هر سوالی که جواب میدادیم جوایز نفیسی دریافت میکردیم هر کس پاسخ میداد میگفتند: «جایزهی نفیس صلوات بفرست» اما نه جوایز نفیس هم داشتند.
هر که دارد به دلش آرزوی قبر حسین بر دل سوختهی زینب کبری صلوات
اتوبوس راه افتاد. چند دقیقه بعدش چایی دادند، فکر میکنم اگر یک بار دیگر چایی بدهند اتوبوس را چایی بر میدارد. راننده جوری رانندگی میکرد که کلا نصف لیوانها را پر میکردند که نریزد، داغ هم بود؛ از بس تکان میخورد یک دوم تبدیل شد به یک پنجم و فکر میکنم بعضیها هم ۴ ، ۵ قطره چایی خوردند.
کمی بعد خانم حقیقی دربارهی ارتباط با توبه صحبت کردند.
هر که دارد به دلش آرزوی قبر رضا به غریب الغربا رضای خوبان صلوات.
محیط اردو، مسئولین، برنامهها و حتی خود میدلباس هم دوستانه بود و این دوستانه بودن باعث شد به ما خوش بگذرد. حاج آقا شاهسوند هم صحبت کردند.
پیام کلی صحبتهای ایشان در یک جمله خلاصه میشود اما خیلی پر معنا و سنگین است: « آمدهایم چند دقیقهای برای خدا باشیم »
زمینهی تفکر و یوم التوبههم فراهم شده بود، هرکس برای خودش خلوت کرده بود. ساعت ۷:۳۰ بود. ان شاالله زود برسیم مقر صلوات. شاید اگر اصلا خانم صلواتی نبود به ما خوش نمیگذشت. بالاخده سوژهی خنده شده بود. پشتیبانیمان هم هرجا برای تجدید وضو نگه میداشت مسواک میزد فکر کنم یوم التوبه ۴ بار مسواک زد.
همهی بچهها با هم اتوبوسی صمیمانه ساختند؛ شاید اگر یکی از بچهها نبود از صمیمیت اردو قطعا کم میشد. با این همه خنده و شوخی فضای معنوی بسیار خوبی بود. اصلا بهتر است بگوییم حتی وقتی هم میخندیدیم فضای معنوی ایجاد میشد.یک لحظه با خودم گفتم: ما هم مثل شهدا، رزمندهها هم پلاک داریم هم کارت شناسایی کوله و وسایل آنها را هم داریم، هم اسلحه قلم داریم. اخلاق و رفتار چگونه میتواند باشد؟ میتوانیم حداقل ۳ روز هم که شده شهید باشیم. داشتیم از تاریکی شب لذت میبردیم که یاد صحبتهای آقای موسوی افتادم خیلی جایشان خالی است، ایشان میگفتند: «گرمیروی بیحاصلی گر میبرندت حاصلی /// رفتن کجا بردن کجا! شهدا ما داریم میآییم بقیهاش را شما باید ببرید» ناگهان چیزی پخش شد. گویی صحبتهای آقای موسوی است؛ همه خوشحال شدیم ضبط شدهی آن جلسه اخلاقی بود که دربارهی رسول ترک صحبت میکردند.
ساعت ۹ بود. هنوز در راه بودیم، نرسیده بودیم و نماز هم نخوانده بودیم. تا اینکه رسیدیم مقر،حس آن موقع قابل توصیف نیست.
نماز خواندیم، کارهایمان را کردیم و ساعت ۱۱ شام خوردیم. نقصها و ضعفهای اردو را هیچکس احساس نمیکرد. اصلا به چشم نمیآمد. مهمان حاجی بودیم دیگر. اسم مقر ما کربلای ۵ها شهید برونسی بود. مقر ما با وجود فرمانده و مسول فرهنگی خیلی صمیمی تر شده بود. فقط اسم اتوبوس ما کربلای ۵، فقط شماره اتوبوس ما ۳ اینها همه نشانه ساعت ۱۱ بود که داشتیم شام میخوردیم. همه میخواستند رو به قبله شام بخورند برای همدیگر جا میگرفتند تا رو به قبله غذا بخورند مثل شهدا خواندیم: «اللهم الرزقنا رزقاً حلالاً واسعاً طیبا…. » بعد در آن فضای عرفانی منطقه عملیاتی کربلای ۴ ما را برای چند دقیقهای خلوت کردن با خودشان در شب تاسوعا پذیرفتند. هرکس برای خودش جایی خلوت کرد. بعضیها هم برای خودشان مجلس سینه زنی راه انداخته بودند. ساعت ۱۲:۰۰ ؛ ۱۲:۳۰؛ ۱:۰۰ بود که خوابمان برد.
روز دوم
چشمانمان در مقر شهدا باز کردیم، با همان نگاه اول عکس شهدا را دیدیم به ما تا اخر روز روحیه بخشید. بلند شدیم، صلوات هم فرستادیم؛ فکر میکنم ساعت ۵ بود وضو گرفتیم و نماز را در مقر برادران به جماعت خواندیم. لباس رزم پوشیدیم و در مراسم صبحگاه حاضر شدیم. لباس رزم پوشیدن برای اولین بار در اردو حسی خاکی داشت. قرآن، خلاصهی برنامهی روز دوم، ورزش محتوای صبحگاه بود. هیچکس حال و حوصلهی ورزش را نداشت. برنامه که تمام شد، صبحانه نان و پنیر و خرما با چایی شیرین را خوردیم البته با صلوات و دعای سفره بعدش رفتیم برای تجدید وضو. قدم زدن در مقر انگار جز عمر ما حساب نمیشد خیلی حس جالب و خوبی بود. بعد از تجدید وضو وسایلمان را برداشتیم و داخل ستون قرار گرفتیم.
شعرهایی به ما دادند مثل شعرهای:
کربلا چه جای باصفاییه …
کربلا، دلم دوباره بیقراره، هوای دیدنت رو داره…
در شعله و شور پروانه صفت بودند….
شروع کردیم به خواندن شعر: کربلا چ جای با صفاییه، شمیم سیب حرمش نسیم جان فضاییه….
از مقرمان بیرون زدیم اما با ستون و مرتب و البته با لباس رزم. سنگهای آنجا سرعت آدم را در حرکت از او میگرفت. میهمان حضرت عباس بودیم و پرچم ایشان، به ما امید میبخشید و تکان خوردنش در دل ما حس کرب و بلا را در دل ما زنده میکرد. برادران که بالباس رزمشان که شامل: سربند لبیک یا امام و آن پیراهن مشکی بود رابه تن کرده بودند. ما هم مقنعه و ساق دست لباس رزممان بود. پرچم دارها جلو ایستادند و ما پشت سرشان حرکت میکردیم. سوار میدل باسها شدیم؛ ۲ اتوبوس خواهران و ۲ اتوبوس برادران.
داخل اتوبوس که مستقر شدیم نشریههای روز دوم را به ما دادند.
یوم الصبر، روز صبر، ۲ شنبه ۱۲/۸/۱۳۹۳ تاسوعای حسینی…
روزی کهشوداذا سماء الفطرت وانگه ک شود اذا نجوم الکدرت
من دامن تو بگیرم اندرسئلت گویم صنما بای ذنب القتلت
عشق ت مرا الست منکم لبعید هجر تو مرا ان عذابی لشدید
بر کنج لبت نوشته یحیی و یمیت من مات من العشق فقط مات شهید
بر پیکر بی سر شهیدان صلوات…
طبق معمول شروع به خواندن نشریههایمان کردیم. در آن نوشته شده بود:
دلم هوای حرم کرده است میدانی دلم هوای دو رکعت نماز بالای سر
از صحبتهای آقای اوحدی بهرهمند شدیم. خیلی زود رسیدیم یادمان شهدای شلمچه به منزلهی احترام کفشهایمان را در آوردیم و در ستونها حرکت کردیم و شعر یا زهرا .س. را زمزمه میکردیم و مثل آن موقعها که بچهی باصفها در ستون حرکت میکردند برای رفتن به خط . باسربندهای یازهرا .س. با شعر یا سیدالشهدا.ع. داخل مسجد یادمان شهدای شلمچه زیارت کردیم ۵ تن از شهدای گمنام را.
همانجا نشستیم تا برنامه شروع شود با قرائت قرآن آغاز شد در آن فضای معطر با صحبتهای آقای اوحدی ئاقعا انسان متحول میشود. ایشان میفرمودند: حسین زمان، خیلی عباس داشت. این جمله قلب هرکس را لرزاند از چشمانشان میتوانستیم بفهمیم. ایشان ادامه دادند: از ویژگی های حضرت عباس برای ما صحبت کردند.
حضرت عباس .ع. سه ویژگی داشتند: «۱٫ اعتدال ۲٫ شجاعت ۳٫ پیروی از امام» نتیجه عباسهای حسین زمان هم همینطوره بلااستثناء همه گوش میکردند. انقدر از دلشان حرف میزدند که بر دل مینشست .
مجلس سینهزنی اباعبدالله الحسین .ع. آن هم با پرچم آقا، عباس خیلی فضای عرفانی و ملکوتی بود هر کس یک گوشهای برای خودش اشک میریخت؛ میخواندیم: «حرمت روبه رومه همه آرزومه، بیام تا عتبات تا صحن کربلات »
اسم کربلا که میآمد میتوانست فهمید چه کسی آرزوی کرب و بلا دارد. اسم کربلا که میآمد دلها پر باز میکرد به سوی آنجا. بالاخره کربلا هرچه ک باشد آسمانش به کربلا نزدیکتر است. چند ساعتی خلوت داشتیم خودمان و شهدا. نمیدانیم هرکس برای خودش چه میگفت. فقط دانهی غلطان و گرانبهای اشک جاری میشد. چه بین آنها و شهدا و امام حسین و هرکس دیگر میگذشت خدا میداند.
خاک آنجا را برای تبرک برمیداشتند که این خاک به ظاهر ساده حکایتها دارد. میتوان گفت این خاک، خاک نیست. نمیدانم این چیز که زیر پایمان است چیست؟ فقط میدانم با تمام وجودمان ارتباط برقرار میکند وقت خلوت تمام شد و حال وقت خلوت با خداست؛ نماز.
نماز را به جماعت خواندیم نسبتاً شلوغ بود. نماز که تمام شد به طرف سالن غذا خوری رفتیم غذا را در آن گرما خوردیم اما یومالصبر بود و ……
راستی هیچکدام از این گرماها و خستگیها به فرزندان حسین خلاصه نمیشود. برای وداع با شهدا و احترام به زیارت پایانی رفتیم یا وصال. خداحافظی کردیم. جسممان شاید رفت اما دلمان (خداراشکر) جاماند. ادای احترام کردیم و با نگاهی منتظر تا دیداری دوباره رفتیم سوار اتوبوسها شدیم.
شلمچه تا طلائیه میهمان سخنان ارزشمند آقای حبیبی بودیم، ایشان هم از خاطرات اسارت و رزمندگیشان میگفتند قابل نقل نیست خودشان باید بیان کنند. هرجوری در اتوبوس از شلمچه تا طلائیه گذشت، گذشت. به یادمان طلائیه رسیدیم. قبل از هرکاری کفشهایمان را درآوردیم با صد سلام و صلوات وارد یادمان شدیم. ۵ تن از شهدای گمنام عباسی را زیارت کردیم برای برنامه آمده شدیم با قرات قرآن مثل همیشه برنامه آغاز شد با صحبتهای آقای حبیبی فهمیدیم ایشان هم میتوانند ما را بخندانند هم میتوانند….
هرچه گفتند تمام شد، اما جملاتی مه در ذهنمان حک شد عبارتند از: شهدای اینجا همهشان اسمشان عباس و ابوالفضل بود. همهشان یا دست نداشتند یا…. «عاشق بودند»
۵سال پیش هم بچههای موسسه، همه زدند زیر گریه…. گفتم ۵ سال پیش اینجا چه اتفاقی افتاده که همه اینجوری گریه میکنند. خود آقای حبیبی هم گریه میکردند بعد از اتمام گریههایشان ادامه دادند، ۵ سال پیش هم بچههای موسسه زیر این گنبد با این پرچم به برکت این ۵ تن مبارک شهدای گمنام کربلایشان را هم گرفتند. ناخودآگاه گریه کردیم. چه سری داشت نمیدانیم فقط همه گریه کردند. ۵سال پیش یه همچین زمانی یه همچین روزی داشتیم همینجا داشتیم روضه میخواندیم که بحث کشیده شد به کربلا………….
صدای گریه قطع نمیشد. یواشکی بگویم ماهم کربلایمان را گرفتیم. «ان شاءالله »
واقعا طلائیه عجب طلاییه، مجلس سینه زنی و دوباره عشق کربلا….. دیگر چه بگویم کربلا یعنی تمام روضهها.
خلوت. وقت خلوت رسیده بود. همه برای دیدن منطقهی بیرون رفتند بعضی ها را میدیدم که میروند آن دور دورها و دوباره قدم زنان جلو میآیند؛ به طرف یادمان به طرف خود گنبد. بعدها فهمیدیم که آنها کربلا نرفتهاند. در آن فضا با آن گنبد و پرچمش میخواستند کربلا را حس کنند. میخواستند پیاده به خدمت حسین رفتن را حس کنند؛ آرزو داشتند. غروب بود؛ چه هوایی بود. درکش هنوز هم سخت است. صدای اذان منطقه را پر میکند نماز را با حضور قلب بیشتری خواندیم. وقت رفتن بود. از کربلا خداحافظی کردیم. رفتیم کنار اتوبوسها، کسانی را میدیدیم که هرازگاهی برمیگشتند و گنبد را با حسرت نگاه میکنند؛ با حرکت پرچم یادمان طلائیه اشک میریختند. با خودمان گفتیم: کربلایشان را گرفتند خوشا به سعادتشان. سئار اتوبوس شدیم انگار چیزی را جا گذاشتهایم، آری دلمان؛ دلمان جا مانده. با خود گفتیم: شهدا، عباسها، دلمان را پس ندهید. هیچگاه…
لحظاتی ملکوتی بود.
هرکه دارد آرزوی قبر حسین بر دل سوختهی زینب کبری صلوات…
حرکت کردیم. آن ساعات به حال خودمان بودیم. شعر کربلا کربلا را پخش کردند. زیارت عاشورا را با حضور قلب خواندیم. سورهی پرفیض و مبارکه واقعه را نیز قرائت کردیم.
از صحبتهای آقای اوحدی بهرمند شدیم ایشان دربارهی مولا جان امام زمان .عج. صحبت کردند و اعمال شب و روز عاشورا را برایمان گفتند که عملی هم شد. تا آمدیم وسایلمان را جمع و جور کنیم رسیدیم.
رسیدیم هویزه، جایی ناآشنا ماکه هویزه را نمیشناختیم همانجا آرزوی معرفت کردیم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم و اهلک اعدائکم اجمعین…
با ستونهایی مرتب پیاده شدیم، در ستونهای خود قرار گرفتیم، گذشت و گذشت خبری نشد واقعا یوم الصبر بود. بالاخره حرکت کردیم به طرف محل اسکانمان یا خوابگاه به زور و بدبختی وارد سالن شدیم. خیلی شلوغ بود. هیچ جایی برای نشستن دیگر چ برسد به خوابیدن پیدا نمیشد. هرجایی که دست میگذاشتیم میگفتند اینجا قبلا رزرو شده تشریف ببرید جای دیگر چندین بار همین را شنیدیم تصمیم براین شد که برویم آن طرف سالن، حالا توی این شلوغی، وسایل به این سنگینی که دست آدم قطع میشد و هر کجا که پا میگذاشتیم روی سر و وسایل این و آن بود الحق که یوم الصبر بود. خلاصه به زور و بدبختی رفتیم آن طرف سالن؛ خیلی راحت گفتند برگردید جانیست ماهم خیلی راحت برگشتیم امه توی راه همه فریادشان بلند شده بود که دیدیم یکی از وسط جمع گفت صلوات. تصمیم بر این شد که هرکسی یک قسمت خالی بنشیند وسایلش را همانجا بگذارد؛ سخت بود اما شدنی بود. یوم الصبر بود دیگر چکارش میشد کرد؟ کسانی را میدیدیم که خوابیدهاند بعضی ها راهم میدیدیم که مینویسند بعضی ها هم دور هم جمع شدهاند و حرف میزنند. راستی بعضی ها هم شام میخوردند برایمان خیلی جالب بود که از چفیههایشان به عنوان سفره استفاده میکردند. در همان مواقع بود که به ما از بالا خبر رسید که ساعت ۹ یادمان باشیم. ۹ گذشت دیر رسیدیم. کنار شهدا نشستیم. نمیدانیم چ کسی صحبت میکرد؛ نمیشناختیمش. راستش را بگویم از صحبتهایشان هم چیزی نمیفهمیدم. اما وقتمان تلف نشد با شهدا حرف میزدیم بعضیها هم در آن حیری ویری مینوشتند. خدا را شکر خیلی زود سخنرانی تمام شد و روضه شروع شد. نمیدانم مداح چه کسی بود؛ ولی خیلی قشنگ میخواند. از برو بچههای ما هم کسی گریهاش نمیگرفت هر از چندگاهی به هم دیگر تلنگری میزدند که ما چرا گریهمان نمیگیرد! اما دور و اطرافیانمان گریه میکردند و ما به آنها حسودیمان میشد. در همان حس و حال بودیم که یادمان افتاد از شهدا بخواهیم؛ گفتیم: «ما چرا گریهمان نمیگیرد ما میخواهیم گریه کنیم» روضه گشت و گذشت ۱۰:۰۰ ۱۰:۳۰ این وقتها گذشت تا یک جایی روضه رسید که هیچکس ساکت نبود. همه گریه میکردند. یک کلمه چطور توانست همه را……..
مداح خواند: کربلا، کربلا، کربلا همه گریه کردند حتی ما، نمیدانم چ سری در این کلمه محفوظ بود. یوم الصبر با کمی صبر به انچه که از شهدا خواسته بودیم رسیدیم…
فضای آنجا معطر بود اما با تکان خوردن پرچم آقاجان عباس فضا ملکوتی و معطرتر شد. کسی را هم دیدیم که گریهاش نمیافتاد؛ همانطود که پرچم مطهر تکان میخورد گوشهاش به چشمش خورد همان موقع اشک از چشمانش جاری شد خیلی ملکوتی بود آن لحظه غیر قابل توصیف.
آسمان آسمان نبود تکه تکه شده بود او هم از غم و غصهی عاشورا دلش گرفته بود. آخرهای روضه بود که باران بارید. حتما میخواست با صاحب الزمان .عج. همدردی کند. همان موقعی که باران میآمد و عطر آنجا به کربلارفت همه از جای خویش بلند شدند خانمها دست به پهلو گرفتند مثل خانم حضرت فاطمه زهرا .س.پهلوی شکسته.
نمیدانم آن لحظه را چگونه برای شما بنویسم. خود شهدا که آرزو را برآورده میکنند ما آنجا بودیم؛ باران هم میآمد. نم خیلی کمی. با حضور پرچم حضرت عباس، روضهی حضرت زهرا (س) شب عاشورا، آن اشکها دیگر چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ چ دارم که بگویم؟
مداح با دست به پهلو گذاشتهی ما روضه میخواند، روضهی کربلا و بعدش هم فرج. خیلیها کربلایشان را همان موقع گرفتند… ما که هنوز آرزو به دل ماندهایم.
ساعت ۱۲ بود روضه و سینه زنی در صحن و سرای شهدا تمام شد داخل مسجد هنوز ادامه داشت. صحن که خلوت شد زمین هنوز مرطوب بود. شهدا را زیارت کردیم. دردودل کردیم. اعمال شب عاشورا شب زنده داری بود انجام دادیم و ……. یوم الصبر به پایان رسید….
ز.پراندوخ