خاطرات و زندگی نامه شهید حاج احمد کاظمیشهید حاج احمد کاظمیعکس شهید حاج احمد کاظمی
عــاشقــانــههای آقــــا مهــدی باکـری و شهیـــد احمــد کاظمی
مهـدی تماس گرفت ،
ـ گفت : میآیــی ؟
ـ گفتــم : بــا سر !
ـ گفـت : زودتر !
آمــدم خود را رسـاندم به ساحـل دجـله دیدم همه چیز متلاشی شـــده وقایقها را آتــش زدهاند، بـا مهدی تماس گرفتم ،
ـ گفتــم : چــه خبــر شــده ، مهدی ؟
نمیتوانست حــرف بــزند ،وقتـی هـم زد بـا همــان رمــز خودمــان حرف زد و گفـــت :
اینجـــا اشغــال زیاد است ، نمــیتــوانم .
از آن طـرف از قــرارگـاه مــرتب تمــاس مـیگـــرفتنــد و میگفتنـد :
هر طـور شــده به مهدی بگو بیایــد عقب ،تو تنهــا کسی هستی کـه آقا مهدی از سـرعـلاقـه حـــرفت رو قبــول مــیکند .مهـدی میگفت :
نمــیتوانــد . مـن اصـرار کردم . بـه قــرارگـاه هــم گفتــم .ـ گفتنــــد : پس برو خودت بـــردار و بیـــاورش .نشد !یعنی نتوانستم !وسیله نبود .آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چارهای جز اصرار برایم نماند !ـ گفتم : تو را خدا ! تــو را به جــان هــر کس دوســت داری !هـر جـوری هست خودت را به مــا برسان بیا ساحل ، بیا این طرف .ـ گفت : پاشو تو بیا ، احمــد !اگــر بیایی ، دیگـر بـرای همیشـه پیــش هــم هستیــم .ـ گفتم : اینجــا ، با ایــن آتش ، نمیتــوانــم . تــو لااقل . . . ـ گفت : اگـر بدانی ایــن جــا چــه جای خوبی شــده ، احمــد !پاشو بیا !بچههـــا ایــن جــا خیلی تنها هستند . . .فاصـله مــا ۷۰۰ متــر بیشتر نمیشـد ، راهـی نبــود.آن محاصـره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی ،مهدی مرتب میگفت : پاشو بیا ، احمد !صدایش مثل همیشه نبود . احساس کردم زخمیشده .حتی صدای تیرهای کلاش از توی بیسیم میآمد .بارها التماس کردم. بارها تماس گرفتم تا اینکه دیگر جواب نداد .بیسیمچیاش گوشی را برداشت و گفت :آقا مهدی نمیخواهد ، یعنی نمیتواند حرف بزند !ارتباط قطع شد .تماس گرفتم ، باز هم و باز هم ، نشد که نشد . . .عــاشقــانــههای آقــــا مهــدی باکـری و شهیـــد احمــد کاظمی لحظاتی قبـل از شهادت آقا مهـــدی !