وصف رزمنده ای از زبان فرمانده اش
سال اول جنگ تعدادی از بچه ها را در جبهه فیاضیه آبادان مستقر کرده بودیم. جنگ سر و سامانی نداشت و در هر نقطه ای از خط، ابتکار، خلاقیت و شجاعت بچه ها بود که می جنگید. شهید کبیرزاده نیز از فیاضیه به ما پیوست. فردی بسیار شجاع و ایثارگر بود و همیشه سخت ترین جا را انتخاب می کرد. یک روز او را در حالی که یک طرف صورتش را بسته بود دیدم. پرسیدم: چی شده؟ گفت: چیزی نیست. بچه ها از من خواستند هر چه زودتر مجید را وادار به عقب رفتن جهت مداوا کنم.
آنها می گفتند: ترکش به چشم مجید خورده و ممکن است کار دستش بدهد.
چون مجید مثل چشمانم عزیز بود به او گفتم: برو و چشمت را معالجه کن. ولی گفت: چشمم تخلیه شده دیگر معالجه بی فایده است. مع الوصف جهت پانسمان او را روانه بیمارستان کردیم. او آنقدر عاشق جبهه بود که پس از اندک بهبود به جبهه بازگشت و سال ها با یک چشم جنگید.
خاطره ای از زبان شهید کاظمی