خادم الحسین علیه السلام
در ستاد لشکر ۸ نجف اشرف هر سال دههی محرم مراسم داشتند. چند تا از همسایهها مسیحی بودند. چند روز مانده به مراسم، حاجی دو، سه نفر از مسئولان لشکر را میفرستاد تا با احترام از همهی همسایهها اجازه برگزاری مراسم را بگیرند. میگفت سروصدای عزاداری بلند است و ترافیک و شلوغی ممکن است باعث آزار همسایهها شود. آنها حق همسایگی گردن ما را دارند. باید با رضایت کامل آنها باشد.
موقع توزیع غذا نیز سهم همسایهها را جدا میکرد و میفرستاد در خانههایشان. بعد از شام غریبان هم با تشکر و حلالیت از همسایهها، مراسم تمام میشد.
•
عازم کربلا بودم. روز قبل از حرکت برای خداحافظی و با شهید کاظمی تماس گرفتم. بعد از اظهار محبت برای این تماس، گفت: چشمت به گنبد و بارگاه حضرت عباس(ع) که افتاد، اگر یاد من بودی به آقا سلام برسان و بگو، تو میدانی که من چهقدر تو را دوست دارم. من فقط از تو یک خواسته دارم؛ آنهم شهادت است. بگو، آقا نگذار همینطوری از بین بروم.
بعد گفت: این را هم به آقا بگو، اگر ممکن است فقط به من کمی مهلت بدهید؛ چند تا کار ناتمام دارم، تمام کنم. خودم تاریخش را اعلام میکنم.