نردبانی برای چیدن نارنج …
نردبانی برای چیدن نارنج
روز , آرام آرام داشت به شب پیوند میخورد . خورشید , نقطه ای شده بود به رنگ نارنج درشتی . انگار گذاشته باشندش توی لوله توپ . قاسملو , مدادش را داده بود به فرهاد خدامردی و گفته بود ظوری بایستد که نارنج درشت خورشید , نوک ان باشد . به آرپی چی خودش میگفت : مداد…
خدامردی , نوجوان کوتاه قامتی بود که وقتی آرپی جی میاستاد , یک سرو گردن از آن کوتاه تر بود ! او , پسر یکی از رانندههای جهادگر بود و همراه پدرش آمده بود به جبهه . با قاسملو , دوستان جفت و جوری بودند . همه میدانستند که چرا قاسملو روی آرپی جی اش اسم مداد را گذاشته : دانشجوی رشته نقاشی بود و تا چشم به هم رنی کاریکاتور آدم را میکشید.
کارش از همه شلوغ تر بود . بچهها میخواستند نامه بنویسند اول میآمدند و میگفتند طرح صورتشان را بکشد . آن وقت بود که معلوم شد چه کسی بینی اش یزرگ است . کدام یک چانه بلندی دارند؛ بی برو و برگرد , برای هرکسی شخصیتی میساخت .
همه نشسته بودیم ببینیم فرهاد را چه شکلی میکشد . آرپی جی را کشیده بود و نوک گلوله , رفته بود داخل خورشید نارنجی و ترک برداشته بود . یک نردبان , کنار آرپی جی بود و فرهاد داشت , با سر بزرگ و خنده ای وا شده تا بناگوش , بالا را نگاه میکرد و از نردبان بالا میرفت .
نقاشی هنوز تمام نشده , قهقهه بچهها بلند بود . به قول خودش , هنوز داشت روی صورت کار میکرد. همه منتظر بودیم کی تمام شود و بعد , فرهاد چه کسانی را دنبال میکند تا آن جور که میگفت , حسابشان را برسد . نگاه میکرد و سر تکان میداد که یعنی حالا بخندید , نوبت من هم میرسد . !؟
روز اولش بودو اولین غروبی بود که خط مقدم را میدید . پیش از این , در قرارگاه مسئول پخش غذا بود وهمه , یک جورهایی مزه شوخیهای او را چشیده بودیم . خوشحال بودیم توانسته بیاید خط . رفته بود پیش روحانی گردان و خواهش و تمنا کرده بود که پیش حاج احمد وساطت کندو اجازه اش را بگیرد تا بتواند بیاید خط . حالا آمده بود و ما برای اینکه خوشحالش کنیم , قاسملو را آوردیم تا نقاشی اش را بکشد , بخندیم و بخندانیمش .
قرار بود تا ساعاتی دیگر به طرف خرمشهر حرکت کنیم . هوا تاریک میشد , دعای توسل را میخواندیم و راه میافتادم . در این فرصت , ما چند نفر نشسته بودیم ببینیم قاسملو , فرهاد خدامرادی را چگونه میبیند . حالا نارنج خورشید داشت توی گدازههای خودش غرق میشد . نوک آرپی چی , روی صفحه ی کاغذ قاسملو , همانطور مانده بود اما بیرون از صفحه , توی افق , یک دست نارنج را تکه تکه کرده بود و از دید من , حجم بیشتری ازخورشید را پوشانده بود . حاج احمد, از سنگر فرماندهی خارج شد و به طرف لندکروز رفت . جمع ما را که دید , یک راست آمد به طرف ما. او هم میدانست وقتی بچهها دور قاسملو حلقه زده اند, معنایش این است یکی سوژه نقاشی شده و باقی دارند میخندند. اشاره کرد بلند نشویم و به خدامرادی گفت : « مدل نقاشی که جا به جا نمیشود, پسر !»
بعد بالای سر قاسملو ایستاد و به نقاشی خیره شد . همه خندیدیم . خدامرادی , دست دراز کرده بودو سعی میکرد نارنج خورشید را بکند اما قدش نمیرسید. حاج احمد که داشت میرفت , دست گذاشت روی شانه ی قاسملو و گفت : « مراقب این جوون باشیدها !»
منظورش خدامرادی بود . بعد به خدا مرادی گفت : « کارت که تمام شد , برو سنگر فرماندهی . بیسیم میزنم به به پدرت باید با گوشهای خودم بشنوم که رضایت داده بیایی خط . »
حاج احمد رفت . قاسملو , پای خدامرادی را هم پررنگ کرده بود و نشان میداد چطور نوک پوتینش را گذاشته روی پله ی آخر و تلاش میکند برود بالاتر . بعد فلشی زده بود جلوی دهان خدامرادی و داخل یک دایره نوشته بود : « اگر بشود بچینمش , برای همه بچههای گردان شربت نارنج درست میکنم . »
قاسملو این جمله را که خواند , قاه قاه زدیم زیر خنده . فرهادی پرسید : « تمام شد ؟ »
قاسملو گفت : « نه هنوزهاشورهایش مانده صبر کن . » ف
فرهادی گفت : « بیا ببینم و برگردم ؟ »
قاسملو گفت : « نه , یک کم دیگر صبر کنی تمام میشود . »
ناگهان گلوله ای خورد وسط خنده ی بچهها . موج انفجار , همه را پرت کرد به اطراف .فقط یک یاحسین شنیدیم . همین و تمام .
وقتی منگی گوشم تمام شد , گردو خاک فرونشسته بود. نارنج نبود . برگه ی نقاشی را دست به یکی از بچههای مخابرات دیدم. گلوله ی توپ , درست خورده بود جایی که فرهادی ایستاده بود . سرش مثل نارنج درشتی , افتاده بود وسط و هرکسی داشت یکی دیگر را صدا میزد .
– بیا … زود باش … برو … به حاج احمد بگو … یاحسین شهید … چی شده ؟ کی بود ؟
قاسملوی همیشه خندان , مثل بچه ی کوچکی , سرش را گرفته بود میان دستها و ضجه میزد . کمتر زمانی پیش می آمد افراد تا این حد از شهادت یکی از بچهها متأثر شوند .
شب شده بود و همه دمغ بودند . بچههای تعاون , با آمبولانس رسیدند . دست و پایی که تا دقایقی پیش از نردبان نقاشی بالا میرفت , حالا هرکدام زرفی افتاده بود . آمبولانس که رفت , یک جفت چراغ کم نور وارد قرارگاه شد و ودل همه هری فرو ریخت . حاج احمد بود. سرش را از شیشه ی لندکروز بیرون آورد و گفت : « به فرهادی بگویید بیاید سنگر . »
کسی چیزی نگفت . حاج احمد پرسید : « طوری شده ؟ »
کسی چیزی نگفت . قاسملو به گریه افتاد . فرمانده ی گردان با موتور سیکلت رسید . حاج احمد با لحن تند تری پرسید :« اتفاقی افتاده ؟»
فرمانده ی گردان , به جای قاسملو جواب داد . همان طور که حدس میزدیم , شد . موتور خاموش شد . اول سکوت سنگین و بعد گوش که دادم , حاجی چیزی زیر لب گفت . دیدم دستهایش آرام بالا رفت تا زیر چشم و کشیده شد روی گونهها . در ماشین باز شد و حاج احمد پیاده شد و همان جا روی زمین , به در تکیه داد . لحظات , زیر سکوت سنگین دقایق اول شب , طی میشد . کسی صدای گریه ی احمد رانشنید اما همه دستهایش را دیدم که چطور اشک را پاک میکرد و عمق آسمان چشم دوخته بود. ناگهان انگار کسی چیزی به خاطرش آمده باشد , خطاب به فرمانده ی گردان گفت : « به راننده ی آمبولانس بگویید برگردد . »
فرمانده گردان هم مثل من دلیلش را نمیدانست ؛
– برگردد ؟
– بله – بگو همین حالا برگردد .
آمبولانس هنوز چندان دور نشده بود . حاج احمد رفت داخل اتاقک آمبولانس و در را بست . هیچ کس نفهمید چه حرفهایی میان فرهادی و او ردو بدل شد . یا میان دل حاجی و بدن تکه پاره ی دانش آموز کم سن و کوتاه قامت گردان چه گذشت . شب , طوری چادر سیاه خود را بر دشت گسترانده بود که میان چشمهای فرمانده لشکر و تماشای ما بچهها پرده باشد و نبینم سرخی بی تاب اشک و گریه را .
صدای امواج بیسیم , اولین نجوایی بود که بعد از پیاده شدن حاج احمد به گوش رسید :
– عادل جان , ممکنه با قربان خدامرادی صحبت کنم . تمام .
– احمد جان , قربان خدامرادی پرواز کرد . تمام .
– یازهرا … کی این اتفاق افتاده ؟ تمام .
– احمدجان , حدود نیم ساعت پیش , گلوله ی توپ , ماشین برادر قربان را منفجر کرد و او به همراه رحمتی رفتند زیارت . تمام .
– دریافت شد . تمام .
نوای توسل آرام و حزن انگیز , فضای قرارگاه را دگرگون کرده بود. حاج احمد ردیف جلو بود ؛ کنار علی شفیعی . صدای آسمانی شفیعی , دل سنگ را میشکست و گریه میانداخت . زیر نور کم سوی چراغی که جلوی شفیعی بود , میدیدم که چطور شانههای حاج احمد تکان میخورد .
دعا که تمام شد حاج احمد بلندگو را دست گرفت شروع کرد به صحبت . از جبهه گفت و از دعا و از وظیفه . از فرهاد حرف زد . از اینکه چطور اصرار کرده بیاید خط و بیاید خرمشهر .
بغض گلوی فرمانده ی لشکر را گرفته بود . از نگاه او خدامرادی و پدرش , زودتر از ما به خرمشهر رسیده بودند . ما باید حرکت میکردیم . فردا , نزدیک طلوع خورشید , ما کیلومترها به خرمشهر نزدیک تر شده بودیم .
فرمان استقرار دادند و هرکسی گوشه ای نشسته بود و داشت نفس چاق میکرد . پاهایم از شدت خستگی همراهم نمیآمدند. افتاده بودم پشت درختچه خاری و داشتم به این فکر میکردم که چندتا از بچهها در بین راه شهید شده اند و چه تعداد زخمیو تنوانسته اند خودشان را برسانند . دز همین افکار بودم که قامت بلندی را بالای سرم دیدم . دقیق شدم و دیدم حاج احمد است . آمد و سرپا کنارم نشست . گفتم « حاجی , دیدید امروز هم نتوانستیم به خرمشهر برسیم ؟ »
زد روی شانه ام و گفت : « ان شاء الله میرسیم . غصه نخور , راهی نمونده . »
سراغ قاسملو را گرفت . گفتم : « ندیدمش »
گفت : « استراحت که کردی , پیداش کن و بگو کاظمیگفت من آن نقاشی را میخواهم . »
گفتم : « دیشب تا وقتی میخواستیم حرکت کنیم , داشت گریه میکرد و خودش رو سرزنش میکرد که چرا سر به فرهاد گذاشته و با او شوخی کرده . یک جوری خیال میکنه مقصر بوده که فرهاد را آن جا نگه داشته و بعد گلوله باعث شهادت او شد . »