دستهبندی نشده
دل نوشته-غروب شلمچه
غروب شلمچه، خورشید به سمت مغرب فرو میرود. میخواهی که با او بروی. میخواند که با او همسفر شوی و بروی آنجایی که میرود. نمیتواند دستش را دراز کند تا تو بگیری اش. تا پایین رفتنش تقلا میکنی.
هرچقدر تلاش میکنی تا لااقل کمی نگهش داری تا بهش برسی اما نمیشود.
او به تنهایی میرود و تو را جا میگذارد و ته به خورشید غبطه میخوری.
به این خاطر که به تنهایی به سمت آقا اباعبدالله رفت و تورو در حسرت کربلا گذاشت
همانطور به سمت کربلا خیره میمانی تا اشعههای قرمز و نارنجی خورشید، جای خودشان را به سیاهی شب میدهند.
و تو میمانی و آنسوی مرز…
ف.حجتی