دسته‌بندی نشده

سفرنامه- از مشهد تا کربلا

السلام علیک یا اباعبدالله(ع)

منتظر دلهای ماست کرببلای حسین (ع)

                                                              مرغ دل ما زند پر به هوای حسین(ع)

یک نگه کربلا به بًود از صد بهشت

                                                    جنت اهل ولاست صحن و سرای حسین(ع)

مدت‌ها بود در خمیه‌ی شهید حاج احمد قول اردویی را به ما داده بودند، تابستان بود به مادرم گفتم اگر امسال هم قسمتمون نشد بریم حرم امام رضا(ع) ، ما که دلمان قرص است  با موسسه می‌رویم شما هم یک فکر به حال خودتون بکنید….   اما انگار به قول بعضی از بچه‌ها که به شوخی می‌گن امام رضا بطلبه(ع)  بریم کیش….  امام رضا(ع)  طلبید و ما عازم مناطق جنگی جنوب شدیم. سال قبل با مدرسه به مناطق رفته بودم اما برایم تکراری نبود. اردوی راهیان و زانو زدن رو خاک اون سرزمین حال خوشی به آدم می‌ده. چندین جلسه و هیات شرکت کردیم و برایمان از شرایط و تاریخ اردو گفتند….

لحظه شماری می‌کردم. تا اینکه روز یکشنبه ۱۰/۰۸/۱۳۹۳ عصر برای جلسه‌ی اخلاق به موسسه رفتیم و برای ما مقنعه و ساق دست تهیه دیده بودند، باز هم از اردو گفتند و دلمان بیشتر هوایی شد. قرار شد یک کیف و قمقمه فردا موقع حرکت به ما بدهند….

یک شب خاص بود، با اینکه شب تا دیر وقت بیدار بودم و مشغول بستن توشه راه…. صبح خیلی زود بیدار شدم و به طرف گلزار شهدا حرکت کردیم. قرار بود همه ساعت ۷ آنجا باشند….

وقتی رسیدم چند تن از دوستان هم آمده بودند و کم کم دوستان جمع شدند….   با یک شاخه گل به غبار روبی شهدا رفتیم.

امام جمعه محبوب شهر ما را بدرقه کردند و از زیر قرآن و پرچم حضرت ابوالفضل(ع) رد شدیم و حرکت کردیم….        ضربان قلبم آرام شد دیگر مطمئن شدم که راهی شدیم….   اخر سال قبل در مدرسه قرار بود بریم راهیان اما به خاطر مشکلات هوا سفرمان به تاخیر افتاد. در اتوبوس فتح المبین بودم. کوله وقمقمه‌ای که در گلزار هدیه گرفتم حال عجبی به من داده بود…

سن من به زمان جنگ نمی‌رسید اما از تلوزیون رزمنده ها را دیده بودم که کوله و چفیه و قمقمه داشتند، دیگه مطمئن شدم رزمنده‌ام.

یکشنبه بود…. آن روز را یوم التوبه نام نهاده بودند…..    ذکر آن روز و شعرهای همخوانی در اتوبوس حال و هوای خوبی داشت. ظهر برای نماز و ناهار توقف کردیم. شب به خرمشهر رسیدیم و در مکان اسکان منطقه‌ی عملیاتی کربلای ۴ ساکن شدیم…..    مراسم عزاداری و سینه زنی در آنجا به ما حس شهادت می‌داد….

چطور فرزندان ایران زمین از این جاده و از جان خود گذشتند….  چه روزهای عجیبی بود….

به راستی مگر آنها جوان نبوده‌اند؟؟؟؟

مگر شوق زندگی و جوانی نداشتند؟

چه شده است که صدای امام زمان(عج) خودرا به گوش دل شنیده‌اند و لبیک گفته‌اند…. ولی ما اگر صدای شهدا را با گوش جان نشنویم چه کنیم؟؟

خون شهدا هنوز در جوش و خروش است….

صبح را در همان مکان مقدس به صبح رساندیم… نماز صبح را به جماعت اقامه کردیم….

نان و پنیر و خرمای آنجا من را یاد افطارهای ماه رمضان انداخت…. یاد ربناها…. قرار شد نام آن روز یوم الصبر باشد…  صبری که کلید رسیدن به همه‌ی کامیابی‌ها است…

بعد از خوردن صبحانه برنامه‌ی صبحگاه و ورزش بعد از حرکت به شلمچه…..    در شلمچه آقای اوحدی سخنرانی نمودند پیرامون توسل به اهل بیت و شهدا…..   وبعد از نیم ساعت آزاد باش و استراحت….

برای نماز جماعت و ناهار دور هم جمع شدیم برای حرکت به طرف طلائیه…. در آنجا هم زیارت شهدا….

مداحی و سخنرانی آقای حبیبی آزاده‌ی سرافراز ۸ سال دفاع مقدس که سخنان ایشان عجیب حال و هوای دیگری دارد و آدم را به دوران جنگ و دفاع مقدس می‌برد با سخنرانی ایشان حس می‌کنیم همین حالا در جبهه و اسارت و میدان مین….. هستیم.

تا مغرب طلائیه بودیم بعد از نماز به طرف هویزه حرکت کردیم….

در آنجا شام حاضری (نان و پنیر و خیار بود) و گفته بودند که یوم الصبر است خیلی سر سفره شوخی کردیم و خندیدم ولی همان شام مختصر لذت بخش بود. راستی در آن حال و هوا و شرایط جنگ چه می‌خوردند؟

آیا به راحتی آب و غذا برایشان فراهم بود؟؟؟    خدایا به ما نگیر در مورد شام آن شب خیلی جک گفتیم و خندیدم….     مداحی و سینه زنی خوب و دلنشینی داشتیم بعد به زیارت قبر شهید علم الهدی و شهید رجبی و شهدای گمنام و سایر شهدا رفتیم. به خوابگاه برگشتیم شب را به صبح رساندیم و صبح نماز جماعت و صبحانه تخم مرغ و نان و پنیر ما را به یاد کوکب خانم که زن پاکیزه‌ای بود و صبحانه تخم مرغ و پنیر محلی آماده می‌کرد می‌انداخت.

بعد از صبحانه برطرف فکه حرکت کردیم.  خانواده طی سفر مدام تماس می‌گرفتند و احوال خود و همسفریهایمان را می‌پرسیدند.

به فکه رسیدیم پشت چادرهایمان با گل ذکر یا حسین(ع)  و یا علی اصغر(ع)  نوشتیم و پیاده به طرف جایگاه مداحی و عزاداری حرکت کردیم….     صبح عاشورا بود….   لحظه به لحظه دل‌ها برای غم آقا ابی عبدالله(ع)  به تپش می‌افتاد….  ساعتی دیگر چه برسر سیدالشهدا و اهل و عیالش می‌آید….    بیابان عجیبی بود…..

راستی حضرت زینب و فرزندان یتیم امام حسین(ع) در آن بیابان چه شدند…..

در جایگاه سخنرانی و مداحی پورشوری انجام شد….     نمایش نمادین آتش زدن خیمه‌های آل الله برگزار شد…. آنروز خبر از برنج و قیمه‌ی امام حسین در عاشورای نجف‌آباد نبود…. اما وقتی وارد اتوبوس شدیم بدون اینکه با قابلمه در صف نذری بایستیم خودشان با غذای امام حسین(ع)از ما پذیرایی کردند. دستشان درد نکند خیلی خوشمزه بود. حتما نمکش رو خود آقا ریخته بودند….    به خانواده‌ها اطلاع دادیم که حدود سحر به نجف‌آباد می‌رسیم.

نماز مغرب را در شهر اندیمشک در جوار شهدای گمنام اقانه نمودیم و به طرف شهر شهید پرور نجف‌آباد و شهر سردار شهید احمد کاظمی حرکت کردیم.

جای همه‌ی دوستان عزیز خالی…..

م۰مددی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن