دل نوشته
در دلش خیلی آشوب بود…. پاک به هم ریخته بود…. دنبال یه فرصت مناسب میگشت….. یه نشونه….. یه راهی، یه چیزی که بتونه تغییرش بده…. همیشه این جمله رو تکرار میکرد:« خدایا منو به خودم برگردون»
از خودش خسته شده بود…. نه تنها از خودش ….. از اطرافیانش…… از زندگیش…. خلاصه از همهچیز خسته شده بود…. به خاطر همین دنبال یه راه و یه نشونه بود که همهی این خستگیهای دنیوی رو از وجودش پاک کنه و به قول خودش « خودش رو به خودش برگردونه »…. که دوباره اون دختر قدیمی بشه….. دختری که هیچ عشق دنیوی و پایان پذیری رو توی دلش راه نمیداد ولی جدیدا…. نمیدونم جدیدا چه اتفاقی براش افتاده که باعث شده قولش به خدا رو از یاد ببره…. به خاطر اینکه قدرت نه گفتن نداره به اطرافیانش؛ به خاطر یه سوءتفاهم در یه باتلاقی بیفته که تا اومد به خودش بیاد و بفهمه که چقدر فرو رفته خیلی دیر شده و سختتر میتونه نجات پیدا کنه ولی حالا این نشونه پیدا شده….. انگار خدا هنوز او را میبیند و دلش برای او میسوزد….
خدای مهربون اون دختر پر از گناه، محرم رو جلوی پای اون گذاشت تا دخترک بیچاره از آن کمک الهی استفاده کنه و خودش رو از باتلاقی که داخلش افتاده بیرون بکشه و از همه بهتر اینکه خداوند به اون دختر فرصت داده که امسال بهترین تاسوعا و عاشورای عمرش را پیش شهدایش با رها کردن دلش از این دنیای نکبت و سبک کردن خودش و پیدا کردن خودش برگذار کند…
خدا فرصت دوم را اینطور به او داد که دخترک در تاسوعا و عاشورای حسینی سال ۱۳۹۳ به جنوب برود…
از شب اول که برای استراحت به مقر رسیدند خودش متوجه دگرگونی حالش شده بود….. بی اختیار اشک میریخت…. بدون اینکه به چیزی و کسی فکر کند…. ذهنش پر از خالی بود….. حتی دوستش هم متوجه دگرگونی حالش شده بود که به او گفت: خیلی متحول شدی؟ و او پاسخ داد: امیدوارم این دگرگونی فقط برای این یکی دو روز نباشد، مداوم و همیشگی باشد….
روز دوم پا به شلمچه گذاشت و بیاختیار به حرمت آن خاک کفشهایش را در آورد….. دخترک خودش توی حس و حال دیگری بود که اصلا متوجه کارهایش نبود….. یعنی اختیار کارهایش دست خودش نبود و بیاختیار کارهایی میکرد…. بی اختیار اشک میریخت…. بی اختیار نماز مستحبی میخواند….
نماز خواندن روی خاک شلمچه بدون زیر انداز حس و حالی دارد که فقط کسانی که به آنجا رفتهاند میفهمند…
بعد از شلمچه به طلائیه رفتند…. جایی که بچهها مثل خاندان حسین(ع) و ابوالفضل(ع) به شهادت میرسیدند…. جایی که همگی یا از تشنگی به درجهی رفیع شهادت میرسیدند یا با از دست دادن خون یا با کور شدن چشمان خود یا با تیر خوردن به پهلوهای خود….. دقیقا مثل حضرت عباس (ع)………
پس از شلمچه و طلائیه به هویزه رفتند. به محل شهدای هویزه….
دخترک نمی دونم چکار خطایی انجام داد و به خاطر همین خدا برای مجازات کردنش اشک چشمش را هنگام روضهخوانی و سینه زنی از او گرفت….. دخترک متوجه شد و از خدا طلب بخشش کرد او از خدا خواست که هیچوقت برای مجازات کردنش اشک چشم را از او نگیرد، آن هم زمانی که انسان نیاز به گریه کردن دارد…
واقعا خیلی سخته درست زمانی که میخواهی خودت را با گریه کردن سبک کنی اشک چشمت خشک شود.
بهترین جای سفر برای دخترک منطقهی فکه بود که روز آخر با کاروان رفتند…. یعنی واقعا محشر بود….خیمه سوزان امام حسین بود آخرین جایی که او میتوانست هر چقدر که میخواهد گریه کند…. چون دیگر چنین موقعیتی برایش پیش نمیآمد…. پس او به بهترین نحو استفاده کرد….
او همیشه این دعا را میکرد «خدایا حالا که من را به خودش برگرداندی دیگر او را نگیر»
به امید آنکه هیچ کسی خودش را گم نکند….
مظفری