خاطرات و زندگی نامه شهید حاج احمد کاظمیشهید حاج احمد کاظمی

شهید کاظمی وبسیج

با اینکه می دانستم آدم جدی وسخت گیری است:                                                                 

کلی متن گزارش فعالیت آماده کرده بودم که قبل از دادن نامه درخواست بیان کنم وقتی وارد پادگان شدم سراغ دفتر فرماندهی را گرفتم. انگار که بدانند با چه کسی کار دارم گفتند درمحوطه است؟! همه با لباس نظامی ودرجه سرگرد به بالا ایستاده بودند کنار یک پیکان سبز رنگ و به نوبت حرف میزدند.

 هنوز مانده بود بهشان برسم سردار از ماشین پیاده شدند تمام قد ایستادند روبوسی کردند ، دستی به شانه ام زدند و دستم را محکم فشار دادند و بعد با روی باز و در عین حال ابهت گفتند بفرمایید بسیجی!! همه حرفهایم یادم رفت نامه را دادم و ایشان با لبخند زیرش دستور دادند وگفتند همین امروز تمام چیزهایی که خواستند را بهشان بدهید.

بعدا فهمیدم آنروز اینقدر مریض بودند که نمی توانستند سر پا بایستند ولی برای سرکشی از لشکر۸ آمده بودند پادگان عاشورا و صندلی ماشین را خوابانده بودند و کارها را نیمه خوابیده پی گیری می کردند…

                من آنروز جوانی ۲۰ ساله بودم وفقط مسئول یک پایگاه ۵۰ نفری شهرستان نجف آباد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن