عکس شهید حاج احمد کاظمی

  • تصویر از احمَد،احمَد،احمِد

    احمَد،احمَد،احمِد

    در عملیات بیت المقدس دو تا از فرمانده‌های تیپ‌های سپاه اسم کوچکشان \”احمد\” بود . احمد کاظمی‌و احمد متوسلیان . معرف هر دو در شبکه ی بی سیم قرارگاه احمد بود. تماس که می‌گرفتند از لهچه شان می‌فهمیدیم که کدام است . گاهی هم دو احمد با هم کار داشتند . احمد کاظمی‌، متوسلیان را این طوری صدا می‌زد : \” احمَد،احمَد،احمِد\”. یادگاران – کتاب احمد کاظمی‌– نیازی ، یحیی- روایت فتح – ص ۳۲

    بیشتر بخوانید »
  • البته که جبهه دانشگاه بود , اول دانشگاه آدم سازی …

    البته که جبهه دانشگاه بود , اول دانشگاه آدم سازی و بعد , آن سرزمین مقدس بروبچه‌هایی را در خود پرورش داد که بزرگترین مراکز نظامی‌دنیا هم قادر به ساختن چنین نیروهایی نیستند. پس از یک سال حضور در جبهه , احمد به قول خودش رعیت بود و به جبهه آمد , آنقدر چیز یاد گرفت و همه فن حریف شد که بتواند در عالی سطوح تصمیم گیری برای دفاع مقدس شرکت نماید . بعدها با اینکه جنگ سخت شد و حضور در آن تحملی خدایی می‌طلبید باز احمد جبهه را بهتر از همه جای دنیا می‌دانست . او در یکی از جلسات مهم تصمیم گیری برای ادامه عملیات در شرایط سخت , خطاب به فرماندهان حاضر در جلسه می‌گوید : \” کجا بهتر از جبهه است ؟ ما هرچه داریم از جبهه داریم . ما یک آدمی‌بوده ایم که چندسال درس خوانده بودیم و رعیت بودیم و آمدیم این جا , کشاورز بودیم آمدیم این جا که جنگ یاد گرفتیم , مسائل دنیا را سر در آوردیم . کجا…

    بیشتر بخوانید »
  • مدیریت حاج احمد خیال مقام معظم رهبری را راحت کرده بود…

    در روزهای سرد دی‌ ماه یاد کربلای ۵ و آن عملیات غرورآفرین می‌افتیم. آن‌جایی که حاج احمد و حاج حسین خرازی فاتحان آن بودند. ۲۸ سال پیش سرش به سقف سنگر می‌خورد و زخمی‌می‌شود. آن موشک همه همرزمانش را با خودش به بهشت می‌برد. اما ۱۹ سال بعد پس از این همه سال حسرت و بغض، به جمع دوستانش می‌پیوندد. وقتی از محمدمهدی کاظمی‌پرسیدیم دوست داری از پدرت چه خصلتی را به عنوان الگو برداشت کنی؛ با یک نگاه خاصی گفت: خیلی دلم می‌خواهد نوع نگاه حاج احمد به دنیا، اخلاص و آدم‌شناسی او و مدیریت خلاقانه و مبتکرانه ایشان را در خودم نهادینه کنم. او در مورد ملاقات خانواده شهید کاظمی‌با مقام معظم رهبری، ابتکارات و خلاقیت‌های سرلشکر شهید احمد کاظمی‌توضیحاتی به خبرنگار ما داد که مشروح آن در ذیل آمده است: * آیا از پرداختن به شخصیت شهید کاظمی‌در جامعه رضایت دارید؟ جای کار زیاد دارد، می‌دانم شهید کاظمی‌برای خودش هیچ حقی را قائل نیست و بیشتر دوست دارد در مظلومیت باشد و در گمنامی‌بماند. ولی پیرامون این…

    بیشتر بخوانید »
  • احساس یتیمی

    هیچ وقت تصور نمی‌کردم که در مورد احمد بخواهم حرفی بزنم. با آن که چهل روز گذشته من باورم نمی‌شود که احمد شهید شده.خیلی به هم نزدیک بودیم، خصوصا بعد از جنگ ما بیشتر به هم نزدیک شدیم. علتش هم غربتی بود که ما بعد از جنگ پیدا کردیم یعنی همین احساس یتیمی، یتیمی نه از این باب که همه می‌گویند بلکه از باب اینکه انسان از یک راهی باز می‌ماند، احساسی مثل اینکه جا مانده و باز مانده است به او دست می‌دهد. لذا همیشه چیزی هم می‌گفتیم و شوخی که می‌کردیم می‌گفتیم که جزیره‌ای باشد و ما را ببرند آنجا که همیشه تداعی آن دوران را بکند و این باعث شده بود که بیشتر به هم نزدیک بشویم.  یکی از علت‌هایی که ما دور هم جمع شدیم این بود که ما مثل یک جمعی هستیم که در یک طوفان و یک رودخانه‌ایم و باید دستمان به هم باشد و حامی هم باشیم تا آب ما را نبرد. اما اینکه این چنین اتفاقی می‌افتد ما اصلا تصور نمی‌کردیم. هر…

    بیشتر بخوانید »
  • رو سفید درگاه الهی ۵۷ ساله شد …

    *تمنای خاموش* بی گمان مثل او بودن سخت است اما محال نیست! خوش نام است و “گم،نام”! شهید کاظمی‌را می‌گویم… سردارشهید حاج احمد کاظمی… کسی که گرمای وجودش، سرمای بی کسیِ خرمشهر سوزان را گرم کرد! حدوداً ۲۰ سال قبل از پیروزی انقلاب بود که دوم مرداد ماه، مزین به ولادتش شد. آن روزها همه در سایه ی ظلم طاغوت بودند. “او” هم همین! تازه پنج ساله شده بود که صدای “هیهات من الذله” رهبرِ سال‌های جوانی اش، پایه‌های طاغوت را لرزاند. شاید آن روزها، پیِ بازی‌های کودکانه اش بود اما ندای دادخواهی مردی از جنس نور، تمنای خاموش مردم کشورش را تا سال‌های نوجوانی او و دوستانش، فریاد زد. روزهای ۲۰ سالگی اش را پشت سر گذاشته بود که به “هل من ناصر” همان مرد لبیک گفت و وارد فضای انقلابی شد. کم شکنجه ندید بخاطر مبارزه با ارزش‌هایش اما همان شکنجه‌ها، مرهمی‌بود بر زخم‌های جانش! تازه می‌رفت پشتش را از خستگیِ تلاش برای پیروزی انقلاب و سروسامان گرفتنِ نسبیِ وضعیت نابه سامان کشور، روی زمین بگذارد که صدای بمب‌های…

    بیشتر بخوانید »
  • آقا مهدی فرمانده منه !

    جدا شدن احمد کاظمی و مهدی باکری در ظاهر از همدیگر خللی در دوستی‏شان بوجود نیاورده بود. در تیپ نجف هر وقت گفته می‏شد آقا مهدی معاون احمد آقاست، کاظمی می‏گفت: «نه! آقا مهدی فرمانده منه!». دوستی‏شان تا آخر ادامه داشت. در عملیات خیبر اردوگاه لشکر عاشورا و لشکر نجف در کنار هم بود و وسطشان فقط یک خاکریز داشت و سنگرهای فرماندهی دو لشکر هم نزدیک این خاکریز بود. هر وقت آقا مهدی کاری با احمد کاظمی داشت دیگر معطل نمی‏شد. خودش بلند می‏شد از خاکریز می‏گذشت می‏رفت سنگر احمد آقا و او هم چنین می‏کرد. لحظه‏های سخت و سرنوشت‏ ساز عملیات خیبر بود و باران تیر و ترکش می‏بارید. بر اثر انفجار گلوله‏های توپ و تانک، حفره بزرگی ایجاد شده بود. این حفره، سنگر آقا مهدی بود و سنگر قرارگاه تاکتیکی لشکر عاشورا توی جزیره.  احمد آقا حاضر بود برای دیدن مهدی جانش را هم بدهد. هر وقت فرصت می‏کرد، می‏گفت: «مهدی جان کاری کن که باهم شهید بشیم.» این جمله را احمد بارها به مهدی گفته بود…

    بیشتر بخوانید »
  • متوجه شدیم این برادر خود احمد کاظمی است …

    توی مقر تیپ یک سنگر کوچکی بود که سنگر فرماندهی محسوب می‏شد، کوچک بود و کم ارتفاع. کنارش دو تا چادر هم سرپا بود. شنیده بودیم که فرمانده تیپ احمد کاظمی است و معاونش هم مهدی باکری؛ ولی هیچ کدام از اینها را نمی‏شناختیم. وارد سنگر فرماندهی شدیم، سقف سنگر پایین بود و مجبور شدیم از همان اول بنشینیم. خودمان را معرفی کردیم؛ گفتیم که از تبریز آمده ‏ایم و… یکی از آنهایی که توی سنگر بود، داشت با بی‏سیم حرف می‏زد. تا ما خودمان را معرفی کردیم برگشت به یکی از برادرانی که توی سنگر بود، گفت: همشهری‏های آقا مهدی اومده سریع راهنمایی کنین چادرشان. باز سرگرم صحبت با بی‏سیم شد. در تکاپو بود و آرام و قرار نداشت. از اینکه ما را خوب تحویل گرفته بود، در دلم به‏اش احساس محبت می‏کردم. بالاخره متوجه شدیم این برادر خود احمد کاظمی است و حالا مانده بود مهدی باکری. به یکی از چادرها راهنمایی شدیم، ناهار را همانجا خوردیم. پس از ناهار بود که یک رزمنده‏ای آمد محجوب و افتاده با لباس…

    بیشتر بخوانید »
  • دیدار دو یار

    از مرخصی برگشته بودیم اهواز. احمد کاظمی تماس گرفت: – مهدی می‏خام ببینمت. قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند. دیدار دو یار دیدنی بود تا شنیدنی و نوشتنی. شاید نتوان آن لحظات را با هیچ بیان و قلمی گفت و نوشت. انگار سالهاست که همدیگر را ندیده‏اند. دست در گردن هم کردند. احمد آقا مرتب می‏گفت: «مهدی خیلی دلم برات تنگ شده بود. خیلی دلم گرفته بود برای دیدنت ثانیه شماری می‏کردم تا ببینمت دلم باز بشه…». علاقه این دو به یکدیگر، به قدری محکم بود که بیشتر وقت‏ها می‏شد یکی را در کنار دیگری یافت. احمد آقا و آقا مهدی به قدری به سنگرهای همدیگر رفت و آمد می‏کردند که احمد کاظمی بیشتر بچه‏های لشکر عاشورا را به نام می‏شناخت و آقا مهدی هم چنین بود. در بیشتر عملیات‏ها اصرار داشتند که احمد و مهدی کنار هم باشند… کنار هم بجنگند و… منبع : آشنائی‌ها ، این بار خودم می‌برم ، ص ۴۱

    بیشتر بخوانید »
  • سبک مدیریتی شهید کاظمی

    با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعیان تشخیص می‌داد. به کسانی که کارآیی نداشتند، مسئولیتی کوچک هم نمی‌داد، چه برسد به مسئولیت‌های حساس. گاه می‌شد یک مسئول را به خاطر بی‌لیاقتی به «آپاراتی لشکر» می‌فرستاد تا در آن‌جا پنچری بگیرد. در زمان جنگ هم چه بسیار بودند کسانی را که به خاطر بی‌لیاقتی و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوک‌زنی مهندسی» فرستاده ‌بود. مسئولیت‌های مهم از نظر او مسئولیت‌هایی بود که با بیت‌المال سر و کار داشت. به‌شدت با تخلف‌های فرماندهان و مسئولان برخورد می‌کرد. به‌هیچ وجه اجازه نمی‌داد از بیت‌المالی که در اختیارش بود، کوچک‌ترین سوءاستفاده‌یی شود. تشویق‌هایش هم روی دو اصل بود؛ اول حفظ بیت‌المال و نگهداری؛ دوم انجام درست وظایف محوله. آن هم بیش‌تر برای نیروهای جزء بود و سخت‌گیری‌ها و تنبیه‌ها برای مسئولان. از تمام ریز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد می‌شد. چون خود در جنگ و در صحنه عملیات‌ها از نزدیک حضور داشت، به همه‌ی جزئیات امور اشراف داشت و زحماتی که کشیده می‌شد را به‌خوبی شناسایی می‌کرد و…

    بیشتر بخوانید »
  • احمد و بغض فروخورده اش در دوری از مهدی …

    حاج احمد کاظمی آخرین فرمانده در عملیات بدر بود که قبل از شهادت آقا مهدی باکری با او صحبت کرده بود. شاید هم آقا مهدی آخرین کلماتش را با حاج احمد در میان گذاشته بود. بعد از آن آخرین تماس بین این دو دیگر صدایی از شهید باکری شنیده نشده. حاج احمد که زیر تصویر بر دیوار نصب شده شهید باکری و دیگر فرماندهان شهید نشسته و خاطره را روایت می کند، آن قدر با حسرت حرف می زند که با همه وجود لمس می کنی هر لحظه آرزوی رسیدن به آقا مهدی را در دل دارد. او می گوید که آقا مهدی با چه اشتیاقی در آستانه وصال معبود و معشوق همیشگی اش با او حرف می زده. وقتی می خواهد جملاتش را تمام کند وبگوید دیگر از آن طرف بی سیم صدایی نیامد، بغض راه گلویش را می گیرد. احمد و مهدی خیلی با هم رفیق بودند. لشکر ۸ نجف و لشگر ۳۱ عاشورا دو بازوی توانمند سپاه اسلام بودند که این دو، فرماندهان آن بودند.

    بیشتر بخوانید »
دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن