شهید حاج احمد کاظمی
-
حاج احمد! ما شما را رها نخواهیم کرد و حتی تا بهشت هم دنبال تان خواهیم آمد.
حاج حسن تهرانی مقدم همه سعی اش را کرد که نشان مان دهد حاج احمد کاظمی یک مدیر بود. او شروع کرد برای مان از صفات حاج احمد در کار گفت و خواست که صاحب نظرها بیایند و تحقیق کنند شاید یک کتاب ناطق، قدری این نظام خسته مدیریتی کشور را تکان بدهد، حتی بعد از شهادتش. او برای مان توضیح داد که حاجی یک نقطه نبوده، بلکه یک جریان بوده، یعنی در غیابش توانسته کارهایش را به ثمر برساند. سردار مقدم برای مان یک داستان تعریف کرد و گفت: در یکی از عملیات ها که علیه منافقین بود، قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده. موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت بگو چقدر می ارزد؟ گفتم مثلاً شش هزار دلار. گفت:…
بیشتر بخوانید » -
شب شهادت حاج احمد
شب شهادتش نشسته بودیم دور هم و حرف می زدیم. حالا که فکر می کنم، می بینم چه لحظات شیرینی بود. وقتی رسید خانه، یک سی دی با خودش آورده بود. گفت محمد، این سی دی را بگذار ببینیم چیست! به قول خودش ” مشق” هایش را هم پهن کرده بود روی زمین. سی دی یک گزارش ویدیویی بود از عملیات ثامن الائمه. بابا می گفت من خودم تا حالا این فیلم را ندیده ام. هر کس را که در فیلم نشان می داد، می گفت خصوصیاتش این بوده و چگونه شهید شده است. بیشترشان شهید شده بودند. در فیلم نشان می داد که بابا داشت نیروهایش را توجیه عملیاتی می کرد و فقط یک زیر پیراهنی تنش بود. ریش هایش هم خیلی بلند و به هم ریخته شده بود. حتماً وقت نکرده بود به خودش برسد. اما آن ها که می گفت شهید شده اند، اغلب خیلی تمیز و مرتب و شیک بودند. سعید به شوخی به بابا گفت:« ببین، این جور آدم ها شهید می شوند! تو می…
بیشتر بخوانید » -
حاج احمد در شروع جنگ
درسپاه آبادان نشسته بودم. گفتند که یک نفر از نجف آباد آمده با شما کار دارد. او وارد شد و گفت من احمد کاظمی هستم، تعدادی نیرو آوردهام ،خطی به ما بدهید تا دفاع کنیم. محلی بود کنار بهمنشیر که عراقیها ضمن عبور از آن حمله میکردند یا اطلاعات جمع آوری می نمودند،آنجا را به احمد نشان دادم و گفتم که شما بروید آنجا. او رفت و بعد از مدتی برگشت و گفت اینجا کار ما نیست، یک مکانی را بدهید دست ما که به درد بخورد و بتوانیم خوب استفاده کنیم وبا دشمن بجنگیم. رفتم فیاضیه و گفتم بیا اینجا. محلی هم بود نزدیک به عراقیها، گفت همین جا برای ماخوب است. احمد آنجا ایستاد تا نتیجه گرفت. همین فاصله محدود بین عراقیها و ما که خیلی وسیع هم نبود، نقطه شکننده عراقیها شد که هم در جلوگیری از سقوط آبادان و هم در شکست حصر آبادان موثر بود. گویی این زیرکی و تدبیر از روز اول در او نهفته بود. در منطقه آبادان هر جا میشد خط گرفت اما…
بیشتر بخوانید » -
حاج احمد و شروع جنگ
درسپاه آبادان نشسته بودم میگفتند که یک نفر از نجف آباد آمده با شما کار دارد. او وارد شدو گفت من احمد کاظمی هستم، تعدادی نیرو آوردهام، خطی به ما بدهید تا دفاع کنیم. محلی بود کنار بهمنشیر که عراقیها ضمن عبور از آن حمله میکردند یا اطلاعات جمع آوری می نمودند، آنجا را به احمد نشان دادم و گفتم که شما بروید آنجا. او رفت و بعد از مدتی برگشت و گفت اینجا کار ما نیست، یک مکانی را بدهید دست ماکه به درد بخورد و بتوانیم خوب استفاده کنیم وبا دشمن بجنگیم. رفتم فیاضیه و گفتم بیا اینجا. محلی هم بود نزدیک به عراقیها، گفت همین جا برای ماخوب است. احمد آنجا ایستاد تا نتیجه گرفت. همین فاصله محدود بین عراقیها و ما که خیلی وسیع هم نبود، نقطه شکننده عراقیها شد که هم در جلوگیری از سقوط آبادان و هم در شکست حصر آبادان موثر بود. گویی این زیرکی و تدبیر از روز اول در او نهفته بود. در منطقه آبادان هر جا میشد خط گرفت اما چرا…
بیشتر بخوانید » -
عطوفت با اسرای جنگی
شهید کاظمی با اسرای جنگی با رافت اسلامی برخورد می کردند و اگر توانمندی خاصی در اسیری می دیدند به او بها می دادند.در لشکر حدود چهل ،پنجاه تا نیروی متخصص عراقی فعالیت می کردند ،بعنوان مثال یک متخصص تانک اسیر شد. وقتی عطوفت ومهربانی حاجی را دید درخواست کرد در لشکر بماند و حاجی او را نگه داشت ، از تخصصش استفاده می شد تا اینکه شهید شد. اسیر دیگری هم بود به نام عبدالله که یک انقلابی عراقی شد. مدتی هم محافظ آیت الله حکیم بود. حتی با بعثی ها درگیر شد! حاجی به همه به چشم انسان نگاه می کرد و درون آدمها را می دید نه ظاهرآنها را. این نحوه برخورد و استفاده از توان آنها توسط سردار کاظمی انسان را به یاد اسرای جنگی در زمان پیامبر می انداخت.
بیشتر بخوانید » -
شوخی حاج احمد
غروب بود. من همراه با سردار کاظمی و جمعی از فرماندهان در منطقه کردستان عبور می کردیم، حاج احمد یک دفعه ماشین را متوقف کردو خودش پشت فرمان نشست! مقداری که رانندگی کرد، درجه های خود را درآورد! و در پاسخ ما تبسمی کرد و دلیل این اقدامش را اینگونه بیان نمود: ” اگر دشمن ما را شناسایی و اسیر کرد می گویم من فقط یک راننده ام و اینها از سران و فرماندهان سپاه هستند که درجه هایشان هم دلیلی بر این مدعاست! و از آنها تشکر هم می کنم که شما را اسیر کردند. می گویم حق و حقوق من را هم ازشان بگیرید؛ با اینکه متاهلم و تمام وقت برایشان رانندگی می کنم نه حقوق خوبی به من می دهند و نه آرامش و آسایشی دارم” !!!
بیشتر بخوانید » -
آزاد سازی خرمشهر
در عملیات آزاد سازی خرمشهر و روزهای مقدماتی آن شرایط بسیار سخت وحساسی به وجود آمد، طوری که نیروها و تجهیزات کاملا خسته و از کار افتاده شدند و خطایی کوچک کافی بود تا کل عملیات را تحت تاثیر قرار دهد. در چنین وضعیتی محور متعلق به احمد کاظمی یک راه بلد حرفه ای و شجاع لازم داشت تا روزهای پر خطر مرحله دوم و سوم عملیات را بررسی وترسیم کند. چنین کسی پیدا نشد، جز اینکه خود احمد مطمئن ترین و مسلط ترین فرد برای این مهم بود. او در متن کامل عملیات حضور داشت. سردار مقدم
بیشتر بخوانید » -
احمد…
اسمش احمد بود … احساس میکردم خیلی کار نمیکنه . هرموقع میدیدمش باهاش برخورد میکردم که : – چرا نمیری کمک بچه ها ؟؟؟ – چرا یکم کار نمیکنی.؟؟؟ فقط با یه لبخند جوابمو میداد و میرفت … نمیدونستم باهاش چیکار کنم . اصلا انگاری حرفهای منو نمیفهمید. چند روزی گذشت اما فایده نداشت . هرموقع میدیدمش بهش تیکه می انداختم : – بابا یکم کار کن. – نترس چیزیت نمیشه. – باورکن ثواب داره . – و… روزهای آخر بود که برجکم رو زد . نزدیک های اذان مغرب بود که دیدم از اون دور ، دست یکی از بچه های روستارو که معلول هم بود گرفته بود و داشت آروم آروم باهاش میومد طرف مسجد.به من که رسید گفت : – امشب این رفیقمون اذان رو میخواد بگه… پسره رو نشوند بغل بلند گو و خودشم کنارش . معلولی که به زور میتونست حرف بزنه اذان گفت . . . . احمد ، کل اردو رو بهش اذان یاد داده بود…
بیشتر بخوانید » -
ارادت حاج احمد به حضرت زهرا (س)
عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد. ترکش خورده بود به سرش، با اصرار بردیمش اورژانس. میگفت:«کسی نفهمه زخمیشدم. همینجا مداوام کنید». دکتر آمد گفت:«زخمش عمیقه، باید بخیه بشه». بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بی هوش شد. یک مدت گذشت.یکدفعه از جا پرید… گفت:«پاشو بریم خط». قسمش دادم. گفتم:« آخه توکه بی هوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی»؟ گفت:«بهت میگم. به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی. وقتی توی اتاق خوابیده بودم،دیدم خانم فاطمه زهرا(س) اومدند داخل. فرمودند:«چیه؟چرا خوابیدی؟» عرض کردم:«سرم مجروح شده، نمیتونم ادامه بدم». حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند: «بلند شو بلند شو، چیزی نیست. بلند شو برو به کارهایت برس» به خاطر همین است که هر جا که میروید حاج احمدکاظمی حسینیه فاطمهالزهرا ساخته است…
بیشتر بخوانید » -
راه نجات حاج احمد
یک زمانى توى جبهه ها، ارتباط با امام زمان (عج) و امدادهاى غیبى و این حرف ها باب شده بود. بعضى ها شایعه درست میکردند. خواب هاى الکى، حرف هاى غیر واقعى و این ها زیاد شده بود و عده اى سوء استقاده میکردند. حاج احمد همه ى نیروها را جمع کرد، سفت و محکم گفت: ” باید بساط این حرف و حدیث هاى غیر واقعى را جمع کنید. فقط توکل واقعى به خدا و توسل حقیقى به ائمه علیم السلام راه گشا و چاره سازه.”
بیشتر بخوانید »