خاطرات و زندگی نامه شهید حاج احمد کاظمی
-
فرمانده
همه میشناختنش.آوازه اش حتی تا پشت کوه هم رفته بود. وقتی که پا در روستا گذاشتم قرارم بر این بود تا به اصطلاح دینم را ادا کنم پس تا میتوانستم در بین حرفهایم اسمش را می اوردم. ولی غافل از اینکه بزرگترها دیده بودند و کوچکترها وصفش را شنیده بودند. تاگفتم که از طرف موسسه ی شهید حاج احمد کاظمی برای خدمت رسانی آمده ایم، چشمانشان برقی زد. نه اینکه نام جدیدی میشنیدند،نه. بلکه مرور خاطرات میکردند. فرمانده عزیم! حاج احمد کاظمی! مطمئنم سالهایی که برای کمک به مردمان دورک و کاهگان و پشت کوه می آمدی، خبری ازما، ازبچه های شهید حاج احمد کاظمی هم بهشان داده ای! در ضمن، حاج احمد سالگرد عروجتان تسلیت…..
بیشتر بخوانید » -
۱۹ دی ۸۴ بود…
امتحانات پایان ترم مدرسه بود. بعد از مدرسه منتظر پدرم بودم تا مرا به مهمانی عصرانه ای که دعوت بودیم برساند.از رادیو ماشین شنیدم؛ سانحه هوایی…شهادت تعدادی از سرداران سپاه…سرلشکر احمد کاظمی، غلامرضا یزدانی و… اسامی شهدا پشت سرهم اعلام می شد و من در شوک و بهت اولین اسمی که شنیده بودم…برای نجات از آن وضعیت، از پدرم پرسیدم چه اتفاقی افتاده!؟ احمد کاظمی همونه که نجف آبادیه ؟! همون که… همون… حس عجیبی داشتم. پدرم با ناراحتی خاصی جواب می داد و تایید می کرد؛ از حالِ گرفته ی من دلگرفته تر شده بود … به مقصد رسیدیم. بساط یک عصرانه دلپذیر آماده بود. هیچ کس اما دل و دماغ نداشت. همه با چشمان گریان، تصاویر سانحه را از شبکه خبر دنبال می کردند. مجلس گرم شده بود از خاطره گویی و صحبت از شهید کاظمی. هر کدام از اهل جمع، حرفی، نکته یا خاطره ای از همشهری خود داشتند اما من فقط شنونده بودم. نه ایشان را دیده بودم نه چیز خاصی می دانستم تنها همشهری بودن…
بیشتر بخوانید » -
وصف رزمنده ای از زبان فرمانده اش
سال اول جنگ تعدادی از بچه ها را در جبهه فیاضیه آبادان مستقر کرده بودیم. جنگ سر و سامانی نداشت و در هر نقطه ای از خط، ابتکار، خلاقیت و شجاعت بچه ها بود که می جنگید. شهید کبیرزاده نیز از فیاضیه به ما پیوست. فردی بسیار شجاع و ایثارگر بود و همیشه سخت ترین جا را انتخاب می کرد. یک روز او را در حالی که یک طرف صورتش را بسته بود دیدم. پرسیدم: چی شده؟ گفت: چیزی نیست. بچه ها از من خواستند هر چه زودتر مجید را وادار به عقب رفتن جهت مداوا کنم. آنها می گفتند: ترکش به چشم مجید خورده و ممکن است کار دستش بدهد. چون مجید مثل چشمانم عزیز بود به او گفتم: برو و چشمت را معالجه کن. ولی گفت: چشمم تخلیه شده دیگر معالجه بی فایده است. مع الوصف جهت پانسمان او را روانه بیمارستان کردیم. او آنقدر عاشق جبهه بود که پس از اندک بهبود به جبهه بازگشت و سال ها با یک چشم جنگید. خاطره ای از زبان شهید…
بیشتر بخوانید » -
گفتاری از شهید کاظمی
ای برادران عزیز،مومن، مسلمان، خدا پرست وزیر پرچم ولایت، ما باید همیشه آماده مبارزه باشیم. اگر مبارزه از وجود ما گرفته بشود، ما می میریم، اگر مبارزه در چارچوب ما نباشد ما دیگر نمی توانیم به خودمان بگوییم که جوان های این مملکت هستیم، مبارزه جزو کارهای ماست، حالا هر روز به گونه ای. مادر چاچوب انقلاب اسلامی قرار گرفته ایم، ما فریاد کشیده وگفته ایم که ما خدا را می خواهیم، ما با ضد خدا سر سازش نداریم ودست از این شعار وعقیده، که اساس حرکت ما بوده، نمی توانیم برداریم. شما فقط این موج رادیو را تاب بدهید! ببینید چه قدر دشمن در گوشه وکنار دنیا برای مبارزه با ما خوابیده است! مگر این ها می توانند دست از کفر وعنادشان بردارند؟ مگر اینها می توانند یک روز به ما بگویند که آسوده باشید؟! مگر اینها می توانند ما را ببینند که در مملکت خودمان به مبارزین فلسطینی کمک می کنیم تا علیه امریکا واسرائیل قیام کنند؟! هرگز! اینها با ما مبارزه می کنند.باید همیشه در وجودمان، در…
بیشتر بخوانید » -
محرم و عزاداری حاج احمد
در مکانی (ستاد لشکر ۸ نجف اشرف) که هرسال دهه محرم مراسم داشتند چند تا از همسایه ها مسیحی بودند که چند روز مانده به مراسم ۲- ۳ نفر از مسئولین لشکر را می فرستادند تا با احترام از همه همسایه ها اجازه برگزاری مراسم روضه امام حسین (ع) را بگیرند، می گفتند سرو صدای عزاداری بلند است و ترافیک و شلوغی زیاد و آنها حق همسایگی ما را دارند. باید با رضایت کامل ایشان باشد. موقع توزیع غذا نیز سهم همسایه ها را جدا می کردند و می فرستادند درب منازل آنها، و بعد شام غریبان هم با تشکر و حلالیت از همسایه ها مراسم تمام می شد.
بیشتر بخوانید » -
محرم و عزاداری حاج احمد
در مکانی (ستاد لشکر ۸ نجف اشرف) که هرسال دهه محرم مراسم داشتند چند تا از همسایه ها مسیحی بودند که چند روز مانده به مراسم ۲- ۳ نفر از مسئولین لشکر را می فرستادند تا با احترام از همه همسایه ها اجازه برگزاری مراسم روضه امام حسین (ع) را بگیرند، می گفتند سرو صدای عزاداری بلند است و ترافیک و شلوغی زیاد و آنها حق همسایگی ما را دارند. باید با رضایت کامل ایشان باشد. موقع توزیع غذا نیز سهم همسایه ها را جدا می کردند و می فرستادند درب منازل آنها، و بعد شام غریبان هم با تشکر و حلالیت از همسایه ها مراسم تمام می شد.
بیشتر بخوانید » -
حاج احمد! ما شما را رها نخواهیم کرد و حتی تا بهشت هم دنبال تان خواهیم آمد.
حاج حسن تهرانی مقدم همه سعی اش را کرد که نشان مان دهد حاج احمد کاظمی یک مدیر بود. او شروع کرد برای مان از صفات حاج احمد در کار گفت و خواست که صاحب نظرها بیایند و تحقیق کنند شاید یک کتاب ناطق، قدری این نظام خسته مدیریتی کشور را تکان بدهد، حتی بعد از شهادتش. او برای مان توضیح داد که حاجی یک نقطه نبوده، بلکه یک جریان بوده، یعنی در غیابش توانسته کارهایش را به ثمر برساند. سردار مقدم برای مان یک داستان تعریف کرد و گفت: در یکی از عملیات ها که علیه منافقین بود، قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده. موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت بگو چقدر می ارزد؟ گفتم مثلاً شش هزار دلار. گفت:…
بیشتر بخوانید » -
حاج احمد در شروع جنگ
درسپاه آبادان نشسته بودم. گفتند که یک نفر از نجف آباد آمده با شما کار دارد. او وارد شد و گفت من احمد کاظمی هستم، تعدادی نیرو آوردهام ،خطی به ما بدهید تا دفاع کنیم. محلی بود کنار بهمنشیر که عراقیها ضمن عبور از آن حمله میکردند یا اطلاعات جمع آوری می نمودند،آنجا را به احمد نشان دادم و گفتم که شما بروید آنجا. او رفت و بعد از مدتی برگشت و گفت اینجا کار ما نیست، یک مکانی را بدهید دست ما که به درد بخورد و بتوانیم خوب استفاده کنیم وبا دشمن بجنگیم. رفتم فیاضیه و گفتم بیا اینجا. محلی هم بود نزدیک به عراقیها، گفت همین جا برای ماخوب است. احمد آنجا ایستاد تا نتیجه گرفت. همین فاصله محدود بین عراقیها و ما که خیلی وسیع هم نبود، نقطه شکننده عراقیها شد که هم در جلوگیری از سقوط آبادان و هم در شکست حصر آبادان موثر بود. گویی این زیرکی و تدبیر از روز اول در او نهفته بود. در منطقه آبادان هر جا میشد خط گرفت اما…
بیشتر بخوانید » -
حاج احمد و شروع جنگ
درسپاه آبادان نشسته بودم میگفتند که یک نفر از نجف آباد آمده با شما کار دارد. او وارد شدو گفت من احمد کاظمی هستم، تعدادی نیرو آوردهام، خطی به ما بدهید تا دفاع کنیم. محلی بود کنار بهمنشیر که عراقیها ضمن عبور از آن حمله میکردند یا اطلاعات جمع آوری می نمودند، آنجا را به احمد نشان دادم و گفتم که شما بروید آنجا. او رفت و بعد از مدتی برگشت و گفت اینجا کار ما نیست، یک مکانی را بدهید دست ماکه به درد بخورد و بتوانیم خوب استفاده کنیم وبا دشمن بجنگیم. رفتم فیاضیه و گفتم بیا اینجا. محلی هم بود نزدیک به عراقیها، گفت همین جا برای ماخوب است. احمد آنجا ایستاد تا نتیجه گرفت. همین فاصله محدود بین عراقیها و ما که خیلی وسیع هم نبود، نقطه شکننده عراقیها شد که هم در جلوگیری از سقوط آبادان و هم در شکست حصر آبادان موثر بود. گویی این زیرکی و تدبیر از روز اول در او نهفته بود. در منطقه آبادان هر جا میشد خط گرفت اما چرا…
بیشتر بخوانید » -
عطوفت با اسرای جنگی
شهید کاظمی با اسرای جنگی با رافت اسلامی برخورد می کردند و اگر توانمندی خاصی در اسیری می دیدند به او بها می دادند.در لشکر حدود چهل ،پنجاه تا نیروی متخصص عراقی فعالیت می کردند ،بعنوان مثال یک متخصص تانک اسیر شد. وقتی عطوفت ومهربانی حاجی را دید درخواست کرد در لشکر بماند و حاجی او را نگه داشت ، از تخصصش استفاده می شد تا اینکه شهید شد. اسیر دیگری هم بود به نام عبدالله که یک انقلابی عراقی شد. مدتی هم محافظ آیت الله حکیم بود. حتی با بعثی ها درگیر شد! حاجی به همه به چشم انسان نگاه می کرد و درون آدمها را می دید نه ظاهرآنها را. این نحوه برخورد و استفاده از توان آنها توسط سردار کاظمی انسان را به یاد اسرای جنگی در زمان پیامبر می انداخت.
بیشتر بخوانید »