شهید حاج احمد کاظمی
-
حاج احمد به ارزویش رسید
حــاج احمد شهید شد اگر شهید نمی شد جای تعجب داشت، حاج احمد به آسمان پر کشید، چرا که پرواز حق پرنده است. حاج احمد خیلی زیبا شهیدشد. حاج احمد زمانی شهید شد که از همه چیزی خبر بود الا شهادت…. شهر نجف آباد در تشییع فرزند خود سنگ تمام گذاشت، چرا که از دارالمؤمنین با این همه قدمت و شهید حق هم، همین است. آقا مرتضی گفته: حاج همت قلب مرا تسخیر کرده، من گویم «حاج احمد» تمام وجود مرا تسخیر کرد. تمام شهر را تسخیر کرده، تمام کشور را تسخیر کرده من خود به چشم خویش دیدم که جانم می رود شهری بر دوش خود فرزندش را تشییع کرد .نه سال قبل دیدم: « شهری را که بر دوش مردمش تشییع می شد»
بیشتر بخوانید » -
فرمانده شهید
سردار سرلشگر حاج احمد کاظمی فرمانده نیروی هوایی سپاه جمهوری اسلامی ایران، امروز ساعت ده صبح به همراه فرماندهان عالی رتبه سپاه بر اثر سانحه هوایی در ارومیه دعوت حق را لبیک گفتند و به فیض شهادت نایل آمدند … خبری که تا روزها پدرم افسوس میخورد، شاید کسی نمیدانست در دل او چه میگذرد اما من که تنها یکبار چهره ی او را از تلویزیون دیده بودم برای همیشه راز دل پدرم را فهمیدم و شاید برای همین بود که تا دوسه روز بعد از آن تشییع باشکوه، با شنیدن نامش ناخود آگاه گریه میکردم…اما من که آن موقع پانزده سال بیشتر نداشتم چگونه بود که احمد برایم شد فرمانده ام…حس میکردم که حاجی در مظلومانه ترین وجه ممکن و به گونه ای شهید شد که تازه بعد از شهادتشان فهمیدند احمد کیست…گاهی به خود میگویم اگر آنروز دستم به تابوتش نمیخورد شاید هیچوقت او را در دل نداشتم. گاهی به خود میگویم نه سال گذشت و من برای میثاق با فرمانده ام هیچ چیز با ارزشی ندارم…و روزها…
بیشتر بخوانید » -
راز احوالپرسی های شب شهادت
همسر شهید نقل میکند: شب آخر به به یک یک دوستانش زنگ زد و با همه خوش و بش کرد. احوال پرسی تنها دلیل تماس تلفنی او بود!
بیشتر بخوانید » -
فرمانده
همه میشناختنش.آوازه اش حتی تا پشت کوه هم رفته بود. وقتی که پا در روستا گذاشتم قرارم بر این بود تا به اصطلاح دینم را ادا کنم پس تا میتوانستم در بین حرفهایم اسمش را می اوردم. ولی غافل از اینکه بزرگترها دیده بودند و کوچکترها وصفش را شنیده بودند. تاگفتم که از طرف موسسه ی شهید حاج احمد کاظمی برای خدمت رسانی آمده ایم، چشمانشان برقی زد. نه اینکه نام جدیدی میشنیدند،نه. بلکه مرور خاطرات میکردند. فرمانده عزیم! حاج احمد کاظمی! مطمئنم سالهایی که برای کمک به مردمان دورک و کاهگان و پشت کوه می آمدی، خبری ازما، ازبچه های شهید حاج احمد کاظمی هم بهشان داده ای! در ضمن، حاج احمد سالگرد عروجتان تسلیت…..
بیشتر بخوانید » -
۱۹ دی ۸۴ بود…
امتحانات پایان ترم مدرسه بود. بعد از مدرسه منتظر پدرم بودم تا مرا به مهمانی عصرانه ای که دعوت بودیم برساند.از رادیو ماشین شنیدم؛ سانحه هوایی…شهادت تعدادی از سرداران سپاه…سرلشکر احمد کاظمی، غلامرضا یزدانی و… اسامی شهدا پشت سرهم اعلام می شد و من در شوک و بهت اولین اسمی که شنیده بودم…برای نجات از آن وضعیت، از پدرم پرسیدم چه اتفاقی افتاده!؟ احمد کاظمی همونه که نجف آبادیه ؟! همون که… همون… حس عجیبی داشتم. پدرم با ناراحتی خاصی جواب می داد و تایید می کرد؛ از حالِ گرفته ی من دلگرفته تر شده بود … به مقصد رسیدیم. بساط یک عصرانه دلپذیر آماده بود. هیچ کس اما دل و دماغ نداشت. همه با چشمان گریان، تصاویر سانحه را از شبکه خبر دنبال می کردند. مجلس گرم شده بود از خاطره گویی و صحبت از شهید کاظمی. هر کدام از اهل جمع، حرفی، نکته یا خاطره ای از همشهری خود داشتند اما من فقط شنونده بودم. نه ایشان را دیده بودم نه چیز خاصی می دانستم تنها همشهری بودن…
بیشتر بخوانید » -
وصف رزمنده ای از زبان فرمانده اش
سال اول جنگ تعدادی از بچه ها را در جبهه فیاضیه آبادان مستقر کرده بودیم. جنگ سر و سامانی نداشت و در هر نقطه ای از خط، ابتکار، خلاقیت و شجاعت بچه ها بود که می جنگید. شهید کبیرزاده نیز از فیاضیه به ما پیوست. فردی بسیار شجاع و ایثارگر بود و همیشه سخت ترین جا را انتخاب می کرد. یک روز او را در حالی که یک طرف صورتش را بسته بود دیدم. پرسیدم: چی شده؟ گفت: چیزی نیست. بچه ها از من خواستند هر چه زودتر مجید را وادار به عقب رفتن جهت مداوا کنم. آنها می گفتند: ترکش به چشم مجید خورده و ممکن است کار دستش بدهد. چون مجید مثل چشمانم عزیز بود به او گفتم: برو و چشمت را معالجه کن. ولی گفت: چشمم تخلیه شده دیگر معالجه بی فایده است. مع الوصف جهت پانسمان او را روانه بیمارستان کردیم. او آنقدر عاشق جبهه بود که پس از اندک بهبود به جبهه بازگشت و سال ها با یک چشم جنگید. خاطره ای از زبان شهید…
بیشتر بخوانید » -
گفتاری از شهید کاظمی
ای برادران عزیز،مومن، مسلمان، خدا پرست وزیر پرچم ولایت، ما باید همیشه آماده مبارزه باشیم. اگر مبارزه از وجود ما گرفته بشود، ما می میریم، اگر مبارزه در چارچوب ما نباشد ما دیگر نمی توانیم به خودمان بگوییم که جوان های این مملکت هستیم، مبارزه جزو کارهای ماست، حالا هر روز به گونه ای. مادر چاچوب انقلاب اسلامی قرار گرفته ایم، ما فریاد کشیده وگفته ایم که ما خدا را می خواهیم، ما با ضد خدا سر سازش نداریم ودست از این شعار وعقیده، که اساس حرکت ما بوده، نمی توانیم برداریم. شما فقط این موج رادیو را تاب بدهید! ببینید چه قدر دشمن در گوشه وکنار دنیا برای مبارزه با ما خوابیده است! مگر این ها می توانند دست از کفر وعنادشان بردارند؟ مگر اینها می توانند یک روز به ما بگویند که آسوده باشید؟! مگر اینها می توانند ما را ببینند که در مملکت خودمان به مبارزین فلسطینی کمک می کنیم تا علیه امریکا واسرائیل قیام کنند؟! هرگز! اینها با ما مبارزه می کنند.باید همیشه در وجودمان، در…
بیشتر بخوانید » -
محرم و عزاداری حاج احمد
در مکانی (ستاد لشکر ۸ نجف اشرف) که هرسال دهه محرم مراسم داشتند چند تا از همسایه ها مسیحی بودند که چند روز مانده به مراسم ۲- ۳ نفر از مسئولین لشکر را می فرستادند تا با احترام از همه همسایه ها اجازه برگزاری مراسم روضه امام حسین (ع) را بگیرند، می گفتند سرو صدای عزاداری بلند است و ترافیک و شلوغی زیاد و آنها حق همسایگی ما را دارند. باید با رضایت کامل ایشان باشد. موقع توزیع غذا نیز سهم همسایه ها را جدا می کردند و می فرستادند درب منازل آنها، و بعد شام غریبان هم با تشکر و حلالیت از همسایه ها مراسم تمام می شد.
بیشتر بخوانید » -
محرم و عزاداری حاج احمد
در مکانی (ستاد لشکر ۸ نجف اشرف) که هرسال دهه محرم مراسم داشتند چند تا از همسایه ها مسیحی بودند که چند روز مانده به مراسم ۲- ۳ نفر از مسئولین لشکر را می فرستادند تا با احترام از همه همسایه ها اجازه برگزاری مراسم روضه امام حسین (ع) را بگیرند، می گفتند سرو صدای عزاداری بلند است و ترافیک و شلوغی زیاد و آنها حق همسایگی ما را دارند. باید با رضایت کامل ایشان باشد. موقع توزیع غذا نیز سهم همسایه ها را جدا می کردند و می فرستادند درب منازل آنها، و بعد شام غریبان هم با تشکر و حلالیت از همسایه ها مراسم تمام می شد.
بیشتر بخوانید » -
حاج احمد! ما شما را رها نخواهیم کرد و حتی تا بهشت هم دنبال تان خواهیم آمد.
حاج حسن تهرانی مقدم همه سعی اش را کرد که نشان مان دهد حاج احمد کاظمی یک مدیر بود. او شروع کرد برای مان از صفات حاج احمد در کار گفت و خواست که صاحب نظرها بیایند و تحقیق کنند شاید یک کتاب ناطق، قدری این نظام خسته مدیریتی کشور را تکان بدهد، حتی بعد از شهادتش. او برای مان توضیح داد که حاجی یک نقطه نبوده، بلکه یک جریان بوده، یعنی در غیابش توانسته کارهایش را به ثمر برساند. سردار مقدم برای مان یک داستان تعریف کرد و گفت: در یکی از عملیات ها که علیه منافقین بود، قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. می گفت، من موشک ها را آماده کرده بودم، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده. موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! گفت بگو چقدر می ارزد؟ گفتم مثلاً شش هزار دلار. گفت:…
بیشتر بخوانید »