خاطره
از پلههای اتوبوس یکی یکی بالا میآیم، گرمای هوا غوغا میکند، کنار مریم که بر روی صندلی لم داده است مینشینم و به طوری که فردی که در صندلی پشتی نشسته نفهمد صندلی را تا نیمه میخوابانم.
آخ؛ آخ دوباره راوی، به خدا قسم انقدر خستهام که اگه بگن بمیر میمیرم ولی نمیتونم گوش بدم.
«بسم الله الرحمن الرحیم. من آقای ــــــــ هستم میخواستم در مودر موضوع ـــــــ برای شما صحبت کنم»
وای، وای دیگه به چشمهام اعتماد ندارم. ممکنه با بسته شدنش آبروم بره و دیگه تحملم سر رفته و داغیه هوا کلافهام کرده «حالا چیکار کنم؟؟؟؟» این سوالی است که از خودم میپرسم و به طور طبیعی پاها را در دلم جمع میکنم و دستانم را به دور پاهایم زنجیر میکنم و کم کم پایین میآیم که دیگر کسی مرا نبیند و در نظرها به خیال خودم پنهان میشوم. بدون دغدغه به خواب میروم. آنقدر رویایی است که مطمئن هستم وقتی به خانه میرسم از شدت بدن درد باید به قرصهای مسکن توسل بشوم. در همین افکار سیر میکنم که اتوبوس به طور ملایم بر روی دست اندازی رفته و همه به سمت آسمان شوت میشویم. زنجیرهی دستانم پاره میشود، سریع به خودم میآیم و صاف مینشینم. ناخودآگاه نگاهم به فرد جلویی میافتد که به بهانهی آفتاب دستش را جلوی صورتش گرفته و مثل یک فرد التماسمند خواب میرود. چه لحظهی حزن انگیزی، و بغل دستیام فضای بیرون را سیر میکند و فردی بر روی صندلی کناری پلکهای خودش را با دست نگه داشته است.«امیدوارم این بحث برایتان سودمند بوده باشد، شما را به خدا میسپارم. صلوات»
صدای دو سه تا از بچههای بیدار همراه صدای مسئولین اتوبوس میشود و بچههای خواب را به خود میآورد و من خوشحالی کوچکی را حس میکنم که چرت کوچکی زدهام و کسی متوجه من نبوده است، که ناگهان روبرمیگردانم و با مسئول اتوبوس چشم در چشم میشوم و از خجالت سکوت اختیار میکنم و تصمیم میگیرم دیگر تا انتهای اردو میان سخنان راویان نخوابم که البته…… موفق نمیشوم، البته شما هم مدیون هستید که اگر فکر کنید میان سخنان راویان من از فضیلتهای خواب محروم بودهام و تا آخر به سختی فقط توانستم نام راویان عزیز را به ذهن بسپارم آن هم به کمک دوستان عزیز و همراه.
ف.کاظمی