خاطرات و زندگی نامه شهید مدافع حرم محسن حججیشهید مدافع حرم محسن حججیمعرفی کتاب شهید مدافع حرم محسن حججی
برش هایی زیبا از کتاب سربلند
برش از کتاب سربلند
جلوی آینه خیلی میایستاد. دائم یک شانه گرد پلاستیکی به ریشش میکشید و موهایش را شانه میزد. همیشه بوی عطر «ورسوز» میداد. به خودش میرسید و برای خودش ذوق میکرد.
هر روز پیش از بیرونآمدن از برجک با دعای محسن کارمان را تمام میکردیم. یکی از دعاهایش عجیب دلم را لرزاند: «خدایا! مرگی بهمون بده که همه حسرتش رو بخورن!»
«توی هر اناری یه دونه بهشتیه؛ حواستون باشه از دستش ندید!»
یک گوشی معمولی داشت؛ از این نوکیاها. پشتش برچسب زده بود: «گناه یعنی خداحافظ حسین!»
«آن روزها دروازهای برای شهادت داشتیم و حال معبری تنگ. هنوز برای شهیدشدن فرصت هست. دل را باید پاک کرد.»
تا میگویند محسن حججی، نیش تا بناگوش بازش جلوی صورتم نقش میبندد. وقتی بهش میرسیدی، فقط میخندید و میخنداند. دفعهٔ اول که یکی از رفقا در خیابان گلبهار گفت آقامحسن هم رفته سوریه، زدم زیر خنده: «بابا بیخیال! ما رو دست ننداز!» اصلاً به این روحیهٔ طنز و بذلهگو نمیخورد اهل این حرفها باشد. میآمد داخل مغازهٔ عطرفروشی که آنجا کار میکردم. از بس شوخی میکرد دلم را میگرفتم و ریسه میرفتم.
پرسید: «چیکار کنم شهید بشم؟» دست زدم روی شانهاش و با خنده گفتم: «انشاءالله ویژه شهید شی!» گل از گلش شکفت. خب، حالا چیکار کنم؟ به نظر من، ما خودمون نمیتونیم این راه رو بریم. باید یکی دستمون رو بگیره. و بعد این شعر را برایش خواندم: گر میروی بیحاصلی / گر میبرندت واصلی / رفتن کجا؟ بردن کجا؟
رفت سربازی. زنگ میزد و از کارها خبر میگرفت. به کتابخواندنش گیر داده بودند؛ مخصوصاً که بین سربازها تبلیغ هم میکرده. میگفت: «چند دفعه کمدم رو زیر و رو کردن و همهٔ کتابهام رو بردن.» یاد گرفته بود که سریع کتابهایش را بین سربازها پخش کند. سلام بر ابراهیم و خاکهای نرم کوشک را زیاد میبرد.
چون نمیتوانستم روان بخوانم، خجالت میکشیدم. چشم انداخت توی چشمم و گفت: «باید وقتی خجالت بکشی که بچهت بگه براش قرآن بخونی و اونوقت نتونی!»