داستان-عذاب وجدان
مقنعه را که سرم کردم فهمیدم مشکل دارد، یک جای کار میلنگد.
از دختری که شب پیش کنارم خوابیده بود پرسیدم مقنعت مشکلی نداره؟ گشاد نیست؟
گفت: «مشکلی نداره دیشب خودم تنگش کردم» قانع نشدم و به مقنعه ور رفتم تا بلکه درست شود، اما نشد.
گفتم بیخیال توی اتوبوس درستش میکنم. در اتوبوس پا که گذاشتم. ننشسته دست به کار شدم تا ان را تنگ کنم.
از اردوگاه تا شلمچه راه خیلی زیادی نبود، زود رسیدیم….
فوری ته نخ را گره زدم و به خاطر عجلهای که داشتم آن را وارانه سرم کردم. من که ده ساعت جلوی آینه میایستادم تا مبادا گوشهی مقنعهام کمی کج شود وارانه سر کردن مقنعه برای من حکم مرگ را داشت. بیخیالش شدم. چون آخرین نفری بودم که از اتوبوس پیاده میشدم. پایم که به زمین رسید، یادم آمد من کلاه آوردهام که آفتاب به سرم نتابد. در عرض سه تا چشم برهم زدن، بالای اتوبوس پریدم همهی کیفم را روی صندلی خالی کردم تا کلاه را پافتم. به سمت درب خروجی اتوبوس رفتم. پایم را روی دومین پله گذاشتم حس کردم چادرم به چیزی گیر کرده و ان را کشید آن چیز خیلی هم سنگین بود، نگاه که کردم فلاکس بزرگ چایی را پشت سرم دیدم. خواستم بگیرمش ولی بیخیال دهقان فداکار شدن شدم و از جلوی راهش کنار رفتم.
بومب، فلاکس افتاد روی زمین و اطرافیان به سمت من و مقتول هجوم آوردند.
تا آخر سفر عذاب وجدان من را رها نکرد. آخر تقصیر پر چادر من بود که به شیر فلاکس گیر کرد و آن را انداخت.
ف.حجتی