داستان-نامه
همه بلند شدند تا سینه بزنند. نگاهی به دور و اطراف انداخت تا اینکه نگاهش روی دختر جلوییش قفل شد. تعجب کرد همه بلند شده بودند و سینه میزدنداما او دوزانو زده بود و روی زمین خم شده بود.فکر کرد گریه میکند. اما چند ثانیه بعد بلند شد. به سمت ضریح رفت و چیزی داخل ضریح سه شهید گمنام انداخت.یکدفعه یاد وقتی افتاد که کلاس دوم بود و نامهای برای امام رضا(ع) نوشته بود. پدر اورا روی شانههایش گذاشت به نزدیک ضریح آقا برد تا نامه را داخل ضریح بیندازد. نامه را که انداخت، دستش را به شبکههای گرد و دایرهای ضریح گرفت و خنکای آن را با تمام وجود حس کرد.وقتی به خود آمد، به سمت کیف خیز برداشت. روی دو زانو نشست و خم شد تا بنویسد.
سلام!
حضرت ابوالفضل(ع) شما سه شهید را خیلی دوست داشته؛ به ایشان بگویید به من لیاقت بدهند تا سال دیگر باز به طلائیه بیاییم و دلی از عزا در بیاورم…
برگه را کند و به سمت ضریح رفت. وقتی نامه را داخل ضریح انداخت آرام گرفت و خود را به ضریح چسباند.
ف.حجتی