دستهبندی نشده
رسم اسیرداری…!
مسیر طولانی و خسته کننده ای را طی کرده بودیم. باران هم میبارید و زمین حسابی گل شده بود. به یک سنگر خالی رسیدیم.قرار شد برویم داخل سنگر واستراحت کنیم چند دقیقه ای نگذشته بود که یک عراقی وارد سنگر شد!چشممان گرد شده بود وحسابی ترسیده بودیم،
وقتی ترسمان بیشتر شد که به دنبال این عراقی هفت عراقی هیکلی دیگر هم وارد سنگر شدند! نه راه پس داشتیم ونه راه پیش آماده شدیم برای اسارت! بلند شدیم که خودمان را جمع وجور کنیم که یک بسیجی نوجوان پشت سر عراقی ها وارد سنگر شد و با آرامش گفت:
«به اینها هم جا بدهید که بنشینند!درست است اسیرند ولی نباید زیر باران بمانند!»