رو سفید درگاه الهی ۵۷ ساله شد …
*تمنای خاموش*
بی گمان مثل او بودن سخت است اما محال نیست!
خوش نام است و “گم،نام”! شهید کاظمیرا میگویم…
سردارشهید حاج احمد کاظمی… کسی که گرمای وجودش، سرمای بی کسیِ خرمشهر سوزان را گرم کرد! حدوداً ۲۰ سال قبل از پیروزی انقلاب بود که دوم مرداد ماه، مزین به ولادتش شد. آن روزها همه در سایه ی ظلم طاغوت بودند. “او” هم همین!
تازه پنج ساله شده بود که صدای “هیهات من الذله” رهبرِ سالهای جوانی اش، پایههای طاغوت را لرزاند. شاید آن روزها، پیِ بازیهای کودکانه اش بود اما ندای دادخواهی مردی از جنس نور، تمنای خاموش مردم کشورش را تا سالهای نوجوانی او و دوستانش، فریاد زد. روزهای ۲۰ سالگی اش را پشت سر گذاشته بود که به “هل من ناصر” همان مرد لبیک گفت و وارد فضای انقلابی شد. کم شکنجه ندید بخاطر مبارزه با ارزشهایش اما همان شکنجهها، مرهمیبود بر زخمهای جانش!
تازه میرفت پشتش را از خستگیِ تلاش برای پیروزی انقلاب و سروسامان گرفتنِ نسبیِ وضعیت نابه سامان کشور، روی زمین بگذارد که صدای بمبهای دشمن خواب را از چشمانش گرفت! ۸ سال نخوابیدن، کم زمانی نیست برای پاسداری از حد دین و مرز وطن. به خودش که آمد، دید گرد و خاک جبهه در عملیاتهای متعدد، دیگر از روی صورتش پاک نشد. چهره اش با آن خندههای ناب و پر انرژی و موهای جوگندمی، دوست داشتنی تر از قبل شده بود؛ اما سپیدی موهایش سندی برای بازنشستگی اش نشد! بعد از پیرجماران، نگاهش به دهان سیدخراسانی بود. آشنایی شان از همان سالهای جنگ شروع شد. دلش میخواست بعد از شهید صیاد، خبر او را هم برای مقتدایش ببرند. خودش را یک مسافر جامانده از قافله ی پرشور شهدا میدانست و دیگر تحمل دوری از حسین را نداشت. همیشه میگفت یک درِ بهشت از کنار مزار حسین باز میشود. زمان و مکانی نبود که برای مادر سادات اشک نریزد و طلب شفاعت برای شهادت نکند. هنوز ۴۷ سالگی اش تمام نشده بود که در روز عرفه خدا را ملاقات کرد…