دسته‌بندی نشده

سفرنامه- قدم در راه…

جلسه‌ی سبک زندگی با قرآن…

موقعی که پرده کشیده شد یک چهارم موسسه را وسایل رفتن به راهیان گرفته بود.

سبد، کوله‌ها، چندتا گونی، پرچم و ….

خیلی قشنگ بود بچه‌ها از خوشحالی می‌خواستند بال در بیاورند.خیلی از بچه‌ها ساق دست و مقنعه‌هایی که امشب دادند را در دست گرفته بودند و ابراز ذوق می‌کردند.حاج آقا موسوی هم که هی می‌گفت:«زود تموم کنید، زود بیدار شوید؛ برای راهیان خواب نمونید» اما چه خوابی خبر ندارد خیلی‌ها اصلا امشب از خوشحالی خواب ندارند. احساس می‌کنم امشب هیچ کس در حال و هوای موسسه و کلاس سبک زندگی نیست همه به فکر فردا صبح هستند که چه اتفاقی خواهد افتاد…

آغاز اردو                 

گفته بودند ساعت ۷ حرکت است اما ۲ ساعت به تاخیر افتاد و ساعت ۹ حرکت کردیم. به نظر می‌آمد از همین الان بد قولی‌ها شروع شده است.فرمانده لشکربانوان اسم بچه‎ها را می‌خواند و همه با نظم سر جای معینی می‌استادند و بعد هم به هر نفر یک کوله و قمقمه آب می‌دادند قرار بود قمقمه‌ها را روز قبل تحویل بدهند تا خود بچه‌ها آنها را آب کنند ولی این زحمت افتاده بود به دست برادران.

بعد از نظام و تحویل وسایل پرده‌ی بین خواهران و برادران کشیده شد و بعد از خواندن سرود یا سیدالشهدا و خواندن قرآن، سلامی از تمام وجود به شهدای شهرمان فرستادیم.                                                       

گروهی به بیرون از سالن وی‌رفتند و شاخه‌های گل را به دست می‌گرفتند و با اعلام حرکت به صف به سر مزار مطهر شهدا می‌رفتیم و گل‌ها را برسر قبر می‌گذاشتیم.

بعد از آن همه به ترتیب از زیر پرچم امام حسین (ع) و قرآن رد می‌شدندو می‌رفتند داخل اتوبوس‌های کوچک که اسم آن‌ها میدل باس بود.جاگیر که شدیم حاج آقا حسناتی در حدود دو دقیقه التماس دعایی گفتند و رفتند.حال و هوا مثل دهه‌ی شصت شده بود که رزمنده‌ها با آهنگ یاد امام و شهدا دلو می‌بره کرب و بلا سوار اتوبوس می‌شدند و مادرهاشان پشت پنجره بعضی اشک می‌ریختند و بعضی دست تکان می‌دادند. هنگام حرکت نیز بره‌ای را قربانی کردند. در راه بچه‎ها همدیگر را به هم معرفی می‌کردند تا بیشتر با هم آشنا شوند. بچه‎ها انقدر با هم رفیق شده بودند که خوراکی‌های خود را به همدیگر تعارف می‌کردند.به قول یکی از همرزمان که گفت: این کار یکی از ویژگی‌های شهید همت بوده است که کوچکترین خوراکی را هم بین بچه‎ها تقسیم می‌کرد.

 در راه

ظهر ناهار را در سدکارون ۳ خوردیم و دوباره حرکت کردیم. چه سد زیبایی بود اما یکی از ناراحتی‌های آن این بود که آب این سد نزدیک به نیم متر نشست کرده بود و این خیلی ناراحت کننده بود. اما واقعا جای شکر گذاری دارد.

در راه مسابقه‌ای اجرا شد از صحبت‌های خانم حقیقی که درباره با احکام بود و صحبت‌های آقای نجفیان در مورد جبهه و جنگ که بعضی در این مسابقه برنده شدند.

بعضی از بچه‎ها که خیلی نخبه بودند و طاقت و صبر نداشتند و همه با هم جواب می‌دادند جایزه‌شان یک صلوات محمدی بود.

و اما باری دیگر در خدمت خانم حقیقی بودیم که در مورد توبه صحبت می‌کردند چون اسم اولین روز اردو «یوم الصبر» بود.

که در بین صحبت‌ها بعضی چرت می‌زدند بعضی حرف می‌زدند و شاید دو سه نفر گوش می‌کردند که جای شکرش باقی است.

وقتی به شهر ایذه رسیدیمتقریبا ساعت ۵ بود. هنگامی که از داخل این شهر گذر می‌کردیم مردم جور خاصی به ما نگاه می‌کردند شاید به خاطر تصاویر شهدایی بود که به شیشیه‌ها چسبانده بودیم و شاید هم پرچم راهیان را جلوی اتوبوس دیده بودند و تعجب کرده‌بودند که چه وقت راهیان رفتن است. اما نمی‌دانند که خداوند چه قسمتی را نصیب عضو‌های جدید موسسه‌ی حاج احمد کرده است.

از اول اردو حاج آقایی برای بچه‌ها صحبت می‌کرد که صبح را در خدمت حاج آقا نجفیان بودیم.

اما شب تاسوعا (خرمشهر)

و کم کم که به شب تاسوعا نزدیک می‌شدیم حاج آقا شاهسون در مورد اینکه برای چه به راهیان می‌رویم برایمان صحبت کردند و بعد از آن اذان را بلند گفتند.زیارت عاشورا را که همراه با مداحی و سینه‌زنی خواندیم و نرسیده به شهر اهواز تدارکات زحمت کشید و به هر نفر یکی یک موز دادند و اما وقتی به اهواز رسیدیم همراه با کیک و چایی پذیرایی مفصلی کردند و تا رسیدن به خرمشهر و به مکان اسکان بعضی خوابیدند بعضی هم عقب اتوبوس جمع شده بودند ومداحی می‌خواندند.

اردوگاه خرمشهر

از اتوبوس‌ها پیاده شدیم و دنبال فرماندهان حرکت کردیم. پانزده نفری در یک سنگر و هر سنگر هم به نام یک شهید و هنگامی که وارد می‌شدی روبه روی سنگر عکس امام خمینی (ره)  و رهبر معظم انقلاب بود و در کنار دیوارها عکس شهدای فرمانده بود.

تا آوردن شام به بچه‌ها اجازه دادند در محوطه‌ی اردوگاه خلوتی کنند بعضی‌ها تکی بودند و چند نفری هم گروهی نوحه‌خوانی می‌کردند و سینه می‌زدند.

 صبح روز اول

 صبح ساعت ۶ ربع کم همه بیدار شدند وضو گرفتیم و به اقامتگاه برادران رفتیم و نماز را به جماعت خواندیم همراه با دعای پر فیض عهد.

«مثل لشگر شکست خورده این چه وضعشه اول صبح» این را فرمانده گفت از بس بچه‌ها آهسته می‌دویدند و بی‌نظم بودند خوب حق هم داشتند بچه‎ها، آدم تا صبحانه نخوره توان نداره.ورزش صبحگاهی تمام شد و همه با هم در یک سنگر دوستانه صبحانه را خوردند.

لشگر فتح المبین این طرف و لشگر کربلای ۵ کنارشون از جلو نظام به صف برید داخل اتوبوس.

حضور در شلمچه

خداحافظی با قدم‌گاه شهدا ذوقی بود برای رسیدن به قتلگاه آنان شلمچه…

از قرارگاه خرمشهر تا شلمچه ۵ دقیقه‌ای بیشتر راه نبود اما در همین اندک راه چیز‌هایی طولانی می‌شد یافت آن هم جملات کوتاهی بود که از شهدا، جبهه و جنگ و شلمچه بر روی جدول‌های کنار جاده نوشته شده بود

«شلمچه قطعه‌ای از بهشت است، شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا را می‌دهد و ….»

هنگام ورود به خاک شلمچه بعضی برای ادب تجدید وضو کردند و بهتر از آن بعضی برای حرمت خون شهدا تا مکان مورد نظر پا برهنه آمدند.

در حسینیه یا یادمان شهدای شلمچه حاج آقا نجفیان و حاج آقا اوحدی یکی از مفسران قرآن در قم که امروز صبح با هواپیما به شلمچه رسیده بودند در مورد توفیق شهادت و طرز زتدگی شهدا و اهل بیت صحبت کردند پس از پایان صحبت‌هاشان سینه‌زنی داشتیم همه پا شدند به حالت دایره شروع به سینه‌زنی کردند و همراه با آن یکی از برادران فرمانده پرچم ضریح مطهر امام حسین (ع) را روی سربچه‌ها تاب می‌داد.

چه حال عجیبی بود همه سر پرچم را گرفته بودند و مثل ابربهار گریه می‌کردند خیلی‌ها امروز در جمع بودند که به کربلا نرفته بودند و حاجت می‌خواستند.

بعد از آن مراسم پرفیض به بچه‌ها اجازه داده شد بروند وبا خود و شهدا در خاک شلمچه خلوتی کنند بچه‌ها همه به سمتی می‌رفتند که گفته بودند آن طرف به کربلا نزدیک‌تر است و در همان نقطه به نماز ایستاده بودند. 

طلائیه

طلائیه؛ تو خاک ناب داری       به زیر خاک خود مهتاب داری

طلائیه؛ نگین خفته در خون      تویی منزلگه مردان مجنون

این یکی از شعرهایی بود که به دور تا دور اتوبوس چسبانده بودند. در راه به سمت طلائیه حاج آقا حبیبی یکی از رزمندگان دفاع مقدس در مورد اسارت و زمان جنگ برامون صحبت کردند. در راه احساس می‌کردیم در بین جزیره‌ای داریم حرکت می‎کنیم، چپ و راست جاده آب بود. آب‌های حور که آقای حبیبی گفت برای ساخت نیشکر، کاغذ، الکل و …. به کار می‌رود.

اما طلائیه به قول یکی از راویان طلائیه چه طلاییه. اصلا سرگذشتش را که می‌شنوی جگرت آتش می‌گیرد. با صدای آقای حبیبی اشک همه سرازیر شده بود هیچکس نبود که گریه نکند. مخصوصا وقتی گفت: چندسال پیش بچه‌ها همین جا جواز کربلا گرفتند.

بعد از نماز عشا دوباره حرکت کردیم و اقای اوحدی که در شلمچه در خدمتشان بودیم حدود یک ساعت در مورد اهمیت زن در اسلام و ارزش آن صحبت کرد. 

شب عاشورا (هویزه…)

شب عزاداری عاشورا در هویزه بودیم، اما این دفعه اعضای موسسه نبودند گروهان دیگری هم از شهرهای مختلف آمده بودند.

اینطور هم که فکر می‌کردیم ما فقط داریم به راهیان می‌رویم فکر غلطی بوده چون خیلی جمعیت شلوغ بود و افراد زیادی آمده بودند.

گفته بودند در خدمت سردار یکتا هستیم اما ایشان کمتر از ده دقیقه برای ما حرف زدند و ما نتوانستیم بهره‌های لازم را از سخنان ایشان ببریم.

شام هم که بچه‌ها نون پنیر خیار دادند بچه‌ها اسمش را گذاشتند کباب سبز…

اسم امروز اردو ( یوم الصبر) و فکر کنم اسم خوبی را روی این روز گذاشتند چون خیلی اتفاقات افتاد که به صبر احتیاج داشت.

یکی از آن‌ها صبری بود که به خاطر ازدحام بانوان در سالن به خرج دادیم بود که قرار بود قرار بگیریم و آن شب را آنجا استراحت کنیم.

ساک به دست و در این شلوغی هی می‌گفتند بریم اینجا بریم آنجا. که الحمدلله بچه‌ها صبر زیادی داشتند. 

روز آخر (عاشورا…)

بچه‌ها انقدر خسته بودند که صبح به نماز جماعت نرشیدند و فرادا خواندند.

صبحانه که می‌خوردیم یکی از بچه‌ها آمد و خاطره‌ای از یکی از شهدایی که در هویزه خاک است را برایمان تعریف کرد و گفت این شهید به خواب یکی از خادم‌های اینجا رفته و گفته است هر کس سر قبر من زیارت عاشورا بخواند بدون برو برگرد حاجتش برای رفتن به کربلا روا می‌شه.

که بعد از صحبتش همه سریع صبحانه‌ها را تمام کردند و سر قبر آن شهید رفتند. باران تازه بند آمده بود و تقریبا زمین خیس بود اما بچه‌ها باچه شوقی نشسته بودند و زیارت عاشورا می‌خواندند حتی چند نفری هم به نیابت از پدرمادر خود خواندند.

در راه فکه در خدمت یکی از رزمندگان دفاع مقدس و به روایتی بیسیم‌چی حاج احمد کاظمی بودیم. حرف‌ها خوبی زدند و بچه‌ها هم از اخلاق و رفتار حاج احمد از ایشان می‌پرسیدند تا بیشتر با ایشان آشنا شویم. 

فکه (ظهر عاشورا…)

از اتوبوس پیاده شدیم و همه رفتند وضو گرفتند. جمعیت شلوغی آنجا بود همه نماز ظهر عاشورا را روی زمین خواندند.

خود من که تا حالا نمی‌گذاشتم جاییم خاکی شود و خیلی روی این موضوع حساس بودم از امروز که نمازم را روی این خاک خواندم تصمیم گرفتمدیگر روی خاکی شدن حساس نباشم بالاخره خود ما هم از خاکیم.

هیچکس نبود که کفش‌هایش به پایش باشد دم در‌های ورودی در می‎آوردند یا به دست خود می‌گرفتند و با پای پیاده راه بسیار طولانی را پشت سر می‌گذاشتند تا به قتلگاه فکه برسند.

خیلی جمعیت زیادی بود جای ما این آخر شده بود چون توانستیم امروز از صحبت‌های آقای یکتا بهره ببریم.

بعد از برنامه مراسم آتش سوزی خیمه‌ها همه به سمت اتوبوس‌های خود می‌رفتند.

 

در راه بازگشت

گفته بودند از فکه که راه می‌افتیم می‌رویم به سمت دوکوهه اما نرسیده به دو کوهه خبر دادند برنامه شام غریبان در دوکوهه کنسل شده و نمی‌رویم خیلی‌ها از این موضوع ناراحت شدند.

اما به جای آن در یکی از مسجد‌های شهدای گمنام ایستادیم و آنجا نماز را به جماعت خواندیم و زیارتی هم کردیم و راه افتادیم.

شام را در راه دادند و گفتند تا نجف آباد دیگر نگه نمی‌دارند.

دقیقه‌های آخر سفر

امشب را هیچکس برایمان صحبت نکرد و همه را درحال خود گذاشتند. برنامه‌ی شام غریبان را در اتوبوس خود برگذار کردیم همراه با خواندن زیارت عاشورا.

همه‌ی بچه‌ها توی خودشون بودند یکی‌اش به خاطر نرفتن به دوکوهه یکی هم که زمان چقدر زود گذشت و باید برگردیم.

شاید خیلی‌ها از همین زمان کم بهره‌های زیادی بردند اما شاید بعضی هم برای خوش‌گذرانی آمده بودند و این اردو که هجرت از خود بود هیچ اثری به رویشان نداشت.

لحظه‌ی خداحافظی

همه در باغملی پیاده شدند و با هم خدا حافظی می‌کردند چه لحظه‌ی سختی. بچه‎ها این دو روز خیلی با هم انس گرفته بودند. لحظه‌ی جدایی خیلی سخت بود.

و اما چاره‌ای نبود هر کس پدر یا مادرش آمده بود دنبالش و می‌رفتند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن