دسته‌بندی نشده

خاطره عجیب شهید محسن حججی

خاطره شهید حججی

ده روزی مانده بود به عید نوروز۹۶، آمد که جایی سراغ نداری در وقت‌های تعطیلاتی بایستم کار کنم؟

گفتم:((اتفاقا این قنادی که کار می‌کنم نیرو می‌خواد.))

خب اگر من بودم قاعدتا برایم مهم بود که چقدر حقوق می‌دهد؛ بیمه می‌کند یا نه و ساعت کاری‌اش به چه شکل است.

اولین سوالش این بود:((سرِ ظهر می‌ذاره برم نماز اول‌وقت بخونم؟))

تا بعد از سیزدهم عید آمد مغازه.

وسط کار کلا نقل زبانش سوریه و شهادت و رفقای شهیدش بود. برای این‌که جو را عوض کنم.

گفتم:((بروبابا! منم اگه برم شهید می‌شم.))

صاحب‌مغازه گفت:((محسن! این‌طور فایده نداره. برو یه گونی بزرگ بیار این مجید رو کله کنیم بره.))

همین‌طور که داشت شیرینی‌ها را می‌چید داخل جعبه گفت:((پررو می‌شه؛ ولی تو جنگ خودمون بودن همچین منافقایی که سرشون به سنگ خورد و رفتن و شهید شدن. یه دفعه می‌بینی این مجید شهید می‌شه و سر ما بی‌کلاه می‌مونه!))

برشی از کتاب  “سربلند‌ ” خاطرات شهید محسن حججی

برچسب ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن