متوجه شدیم این برادر خود احمد کاظمی است …
توی مقر تیپ یک سنگر کوچکی بود که سنگر فرماندهی محسوب میشد، کوچک بود و کم ارتفاع. کنارش دو تا چادر هم سرپا بود. شنیده بودیم که فرمانده تیپ احمد کاظمی است و معاونش هم مهدی باکری؛ ولی هیچ کدام از اینها را نمیشناختیم. وارد سنگر فرماندهی شدیم، سقف سنگر پایین بود و مجبور شدیم از همان اول بنشینیم. خودمان را معرفی کردیم؛ گفتیم که از تبریز آمده ایم و…
یکی از آنهایی که توی سنگر بود، داشت با بیسیم حرف میزد. تا ما خودمان را معرفی کردیم برگشت به یکی از برادرانی که توی سنگر بود، گفت: همشهریهای آقا مهدی اومده سریع راهنمایی کنین چادرشان.
باز سرگرم صحبت با بیسیم شد. در تکاپو بود و آرام و قرار نداشت. از اینکه ما را خوب تحویل گرفته بود، در دلم بهاش احساس محبت میکردم. بالاخره متوجه شدیم این برادر خود احمد کاظمی است و حالا مانده بود مهدی باکری.
به یکی از چادرها راهنمایی شدیم، ناهار را همانجا خوردیم. پس از ناهار بود که یک رزمندهای آمد محجوب و افتاده با لباس خاکی بسیجی. خیلی هم ساده و بیپیرایه برخورد میکرد. مهرش در همان دیدار اول به دلم نشست. پرس وجو کردیم و فهمیدیم که این برادر هم آقا مهدی باکری است. هنوز آقا مهدی باکری به عنوان فرمانده آینده تیپ نیروهای آذربایجان مطرح نبود. داخل چادر بودیم. متوجه شدم که آقا مهدی بیل به دست گرفته و دارد زمین را میکند. شستمان خبردار شد که انگار برای ما چادر آماده میکند. از چادر زدیم بیرون. رفتم جلو تا بیل را از دستش بگیرم، گفت:
شما حالا مهمان هستین، تازه از راه رسیدین و…
گفتم:این حرفها چیه، اینجا جبهه است و همه باید با همدیگر کمک بکنیم و… بقیه بچهها هم آمدند کمک کردند بیل را از دست آقا مهدی باکری گرفتیم و چادری را برای خودمان برپا ساختیم.
مدتی در این چادر ماندیم و با یکی از گردانهای تیپ نجف رفتیم عملیات فتح المبین. آقا مهدی در عملیات مجروح شد و رفت عقب. بعد از پایان فتح المبین بحث تشکیل تیپ عاشورا داغ شد و سپس اعلام گردید که تیپ عاشورا به فرماندهی مهدی باکری شکل میگیرد. در اهواز مدرسه شهید براتی و چند مدرسه دیگر را به عنوان ستاد تیپ گرفتیم.
آقا مهدی باکری هنوز توی خانهشان در اهواز استراحت میکرد و به جبهه بازنگشته بود. یک روز با چند نفر از بچهها رفتیم آقا مهدی را از منزلشان در اهواز به مقر تیپ آوردیم. به این شکل آقا مهدی باکری شد فرمانده تیپ عاشورا.
منبع : آشنائیها ، این بار خودم میبرم ، ص ۳۹ و ۴۰